قیصر حکایت می کند
تو زندگی هر کس چیزای کوچیکی هس که خیلی ارزشمنده. و فقط هم واسه ی صاحب اون چیزها ارزشمنده. بنظر دیگرون این چیزا گاهی بی ارزش می زنه. این چیز هر چی می تونه باشه. مثل یه عکس، یا یه برگ گل خشک، یا خاطره از جایی یا کسی. من یکی از دوستام تو جعبه کوچیکی که تو خونش داش. و توش خرده چیزاش رو گذاشته بود، یه روز که وازشون کرد و می خواس عکس سه سالگیشو نشون من بده دیدم یه دکمه توشه. گفتم این چیه؟ ورش داشتم، برقی ازم گرفت و گفت دس نزن. پرسیدم دکمه چرا نگه داشتی؟ گفت اینو با بام بم داده. گفتم خب بابات ینی فقط اینو بت داده؟ گفت نه. ولی این رو پیرن خودش بود، کندش دادش بمن که مادرم بدوزه رو پیرن من. دیگه دنبالشو نگرفتم که چرا و مگه پیرن خودت دکمه نداشتو اینا. بابای یکی دیگه از رفیقام یه فانوسو آویزون کرده بود تو اتاق نشیمنشون. ازش پرسیدم داستانش چیه؟ گفت با با بزرگش تو ده که بوده یه شب که برف می اومده و اون داشته از ده بغلی به خونه بر می گشته گرگ بهش حمله می کنه. دس خالی بوده. گرگ می پره روش و اینم با فانوس میزنه تو سر گرگه. انگار شانسی فانوس آتیش می گیره و سر گرگه می سوزه. گرگه یه فراری می کنه که نگو. حالا ما که یه جا می ریم و این چیزا رو می بینیم. گاهی واسه مون عجیب میاد. من داشتم چن روز پیش فکر می کردم، دیدم تو زندگی ی همه ی ما یه چیزی هس که ما روش حساسیم. این چیز می تونه یه حرف باشه، یه حرکت باشه، یا یه روایت. برای اون آدم این خیلی ارزش داره. حتی وقتی توضیح می دن شاید منطقی نزنه ولی برای طرف مهمه. در اساس چون یه جور رابطه عاطفی داره مهم می شه. وگرنه از نظر منطقی بی ارزشه. داشتم فکر می کردم خوبه که آدم یاد بگیره که برای چیزایی که برای دیگرون مهمه اگرم نمی خواد ارزش بذاره، دس کم بی ارزششون نکنه. اینجوری گمونم زندگی واسه همه مون بهتر باشه. تا بعد. صفا.