دو دفه كه آفتاب بزنه لب بوم و دو دفه كه اذون مغربو بگن، همه يادشون مي‌ره كه ما چي بوديم و چي شديم.
قيصر

وبلاگ‌هاي به روز شده‌ي اكسير   *************فرستادن نامه و نظرات      صفحه اصلي         آرشيو


Friday, August 02, 2002

اين حکات رو باين دليل مي گيم که يادمون نره اينا به هر کاري دس مي زنن تاسر قدرت بمونن. و اين کارو از همون اول انقلاب مي کردن. تو بحبوحه جنگ چه سيا کاريا که نمي کردن. اين يه نمونه شه.



قيصر حکايت می کند نامرد شکايت می کند

خدا حافظی

....خب ديگه با اجازه تون برم، برم که هم داره تاريک مي شه و هم اينکه برسم يه شامي دست وپا کنم.خودتون می دونين جلال آقا حتمي بايد پختني جلوش گذاشت وگر نه خوابش نمي بره. آدم چيزهايي مي شنوه که مي خواد شاخ در بياره. کاش تنها گروني بود کاش تنها گشنگي بود؛ کاش تنها بي نفتي بود؛ کاش کشت و کشتار بود؛ کاش جنگ بود؛ خدا بگم چي کارشون کنه بي همه چيز هارو. الهي فدات بشم خواهر ديگه شرمنده م نکن خودم بلدم کفشامو جفت کنم. ترو خدا ولشون کن، جون ژيلات دست بهشون نزن خودم ورشون مي دارم. ديروز همسايه پاِِييني بهم گفت. گفت طبقه ي بالاي خونه ي آبجيش اينا يه مهندس مي شينه با خانمش. بچه مچه هم ندارن. حالا نمي دونم اجاقشون کوره يا خدا بهشون نمي ده و يا اينکه خودشون نمي خوان. اينا يه کنيزي داشتن، بقول امروزيا ُکلفت، ماهي دو هزار تومن بهش مي دادن. اين کنيزه بيوه بوده، و بچه اش نمي شده. همونجا ميِ خورده و مي خوابيده ‏، اون دو هزار تومنم واسه ي خودش لباسي چيزي مي خريده و هر چي هم تهش مي مونده پس انداز مي کرده. البته چند تايي آشنا تو تهرون داشته که گاهي بهشون سر مي زده. خلاصه پارسال يه روز رو مي کنه به مهندسه و مي گه که اگر اجازه بدين از خدمتتون مرخص بشم. مهندسه اولش جا مي خوره. فکر مي کنه کنيزش شوهري دست و پا کرده. ميگه ايشاالله خبرايي هست، کنيزه مي گه وا خدا نکنه آقا ديگه از ما گذشته. مهندسه مي پرسه پس چرا مي خواي ما رو ترک کني. مي گه ترکتون نمي کنم، گاهي سري بهتون مي زنم ولي ديگه از خدمتتون مرخص مي شم. مهندسه مي پرسه آخه چرا مگه از ما بي احترامي ديدي، بدِي ديدي ، کم تو جهي کرديم، که مي خواِِي از پيش ما بري . مي گه اختيار دارين آقا ي مهندس اين حرفا چيه. من از تخم چشمم بدي ديدم از شماها نديدم. من ممنون شما هستم ولي خب سر انجام روزي بايِد برم ديگه. مهندسه مي گه اگر خانم حرفي زده، چيزي گفته، بگو، مي دوني اون اعصابش خرابه و گاهي جوشي مي شه، خدا نکرده اگر حرف بدي زده بدل نگير بگو من باهاش حرف مي- زنم تا ازت عذر بخواد. خودت مي دوني اون دلش پاکه، جوشي که مي شه حرفهايي مي زنه که آدمو مي رنجونه، ولي منظوري نداره.. کنيزه مي گه خانم خيلي يم با من مهربونن و هيچ حرف بدي هم بمن نزدن. مهندسه مي گه پس چرا مي خواي بري. مي گه برم ولايتمون و اين دو روز آخر عمرم رو به عبادت بگذرونم. ديگه بسمه، مگه از دنيا چي مي خوام. اربابش خب درس خونده، مهندسه، از طرفي کنيزه چون بچه اش نمي شده همچين دين وايمون درست و حسابي هم نداشته، مهندسه مي فهمه حساب عبادت نيست. فکر ي مي شه که چطور شده کنيزش ياد خدا افتاده. اينکه چهل سالش بيشتر نيست، اهل ساز و آواز هم که هست، ديده بوده که گاهي نوار مي -ذاره و بشکن مي زنه و قر مي ده. فکر مي کنه شايد روش نمي شه بمن بگه. مي پرسه خانم مي -دونه؟ کنيزه مي گه روم نشد به خانم بگم، شما بهشون بگين. مهندسه مي گه يعنی بعد از هشت سال نون و نمک خوردن بدون خدا حافظي مي خواي بري؟ کنيزه شرمنده مي شه. جواب مي ده باشه مي مونم تا خانم بيان. آقاي مهندس اونروز نهارم خودش درست مي کنه. مي گه شما مهمون هستي دست به سياه وسفيد نمي زني. قربون خدا برم با اين بنده هاش، مهندس نماز نمي خونه، روزه نمي گیره، عرقم مي خوره، ولي آدم تر از خيلي از اين مسلمون نماهاست. شب که خانم ميآد مهندس بهش مي گه. نانم خيلي جا مي خوره و نا راحت مي شه. چونکه کنيزه ترو تميز بوده و بريز و بپاشش کم. تند ميره پیش کنيزه و ميگه کبرا خانم- اسم کنيزه کبرا بوده- از ما چه بدي ديدي که مي خواي تنهامون بذاري؟ کبرا مِي گه واي خانم جون من از شما هيچ بدي نديدم، من از شما و آقا فقط خوبي ديدم. خانم مي پرسه پس چرا داري از پيشمون ميری. کبرا مي گه خانم جون اول و آخرش بايد یه روزي از خدمتتون برم ، چه فرقي مي کنه چند روز زود تر يا دير ترباشه. حانمش مي گه کبرا جون ميدوني که من خيلي دوستت دارم، اگر گاهي سرت داد زدم، يا تشرت زدم، يا بهت اخم کردم، براي خودت بوده، يا که بي حوصله بودم، اگر ايناس نمي خواد بري سعي مي کنم ازت عصباني نشم. کبرا ميگه خانم جون شما خيلي هم نازين، من از شما هيچوقت دلگير نشدم، چون مي دونم دل پاکين. ولي مگه عمر چقدره، شايد فردا افتادم و مردم، بهتره اون دنيا توشه ام پر تر باشه، من یه بيوه ي اجاق کورم، تنها يه برادر دارم اونم اينجا نيست، برم پيشش تو دهمون و آخر عمري با اون باشم. خانمه بغلش مي کنه و دلداريش مي ده و نازش مي کنه. ولي شک داره که اين براي عبادت مي خواد ترکشون کنه. ميگه باشه، اگر همش همينه باشه، ولي اگر دليل ديگه يي داره بمن بگو، شايد بتونم کمکت کنم، شايد بشه راهي پيدا کرد که همينجا بموني. کبرا ميبينه عبادت بهونه خوبي واسه خانم و آقاش نبوده، یه کم من من مي کنه و مي گه خانم راستش روم نشد بهتون بگم، شما ها از بس خوب هستين روم نشد بگم. یه جا برام کار پيدا شده که دو برابر بهم مي دن. خب من بايد واسه روزهاي پيريم هم پس انداز داشته باشم وگر نه وقتي از دست و پا بيافتم کي مي خواد از من نگهداري کنه؟ حق بدين بايد آينده رم ديد. خانمه عين بستني که تو تابستون آب می شه وا می ره. دهنش وا می مونه. از نمک به حرومي، از گربه صفت بودن. بعد از هشت سال و اينهمه احترام که مهندسه و خانمش بهش گذاشتن ، حالا واسه پول بيشتر بذاری بری. اونم با دروغ که می خوام برم عبادت. خانم انگشت بدهن می گيره که چيزی نگه. ا ما خون خونشو مي خوره. مي گه ممنون که راستشو گفتي. بذار با آقا حرف بزنم ببينم چيکار مي شه کرد. مي ره پيش شوهرش و داستانو می گه. شوهرش خيلي عصباني مي شه. مي خواد بره و همونموقع با کبرا تسويه حساب کنه. خانمش دست بدامنش مي شه که نکن. همشون پول دوست دارن، اين ’رک بما گفت. خلاصه بعد از مشورت به اين نتيجه مي رسن که چهارصد تا به حقوقش اضافه کنن. کبرا مي گه نه. مي بحشيد ولي برام جا پيدا شده که بيشتر ميدن. مهندس هم مي گه بيشتر از اين نداريم. اگر خواستي بمون و اگرم نه هر وقت دلت خواست مي توني بري. پولشو حساب مي کنه و کبرا هم فرداش مي ره. حالا بماند که چند تا کنيز عوض مي کنن. یک سالي ازش خبر نداشتن، ولي تو اين مدت جوياي احوالش بودن. کبرا ولي آب مي شه مي ره تو زمين. غيبش مي زنه. نه زنگي نه نامه يي نه خبري. مهندس و خانمش هم کم کم ديگه داشت يادشون مي رفت. تا همين يه ماه پيش. مادر مهندس عمرشو مي ده به شما. مي گن سرشو مي زاره زمين وراحت مي خوابه. نه دردي نه ناله يي ، عين يه بچه کوچولو که از خستگي خوابش مي بره. مي برنش بهشت زهرا. بهشت زهرا هم که اينروزا محشر کبراس. اعدامي . شهيد و تا بخواي مرگ و مير. خب سخته. اونجا خانم مهندس که از شلوغي و اينها کلافه بوده رو قبر بغلي یک زني رو مي بينه که داره خودشو هلاک مي کنه. موهاشو مي کنه و خاک ميريزه رو سرشو مي گه پسر سوم هم رفت. کاش ده تا داشتم و همه رو تقديم اسلام مي کردم. شهيد اسلام بودن سعادته. خدايا خداييتو شکر که پسرامو با انبيا محشور کردي. خدايا شکرت، صد هزار بار شکرت. خلاصه ، گردو خاکي مي کرده. خانم مهندس کنجکاو ميشه که اين چه جور مادريه که از مرگ پسراش خوشحاله. دقيق که ميشه مي بينه انگار خانمه رو مي شناسه. آره خودشه. کبراس! اي واي اين کي بچه دار شد؟ ميره جلو و مي گه کبرا! کبرا گريه ش بند مياد. دست خانمو مي گيره و ميبرش کنار. ميگه شتر ديدي نديدي. حرف بزني سرو کارت با اوناس. خانم ميگه اين درسته که دروغ بگي؟ کبرا ميگه اين شغل منه. ما يه گروهيم. هر روز ميريم رو قبرا. از اين شهر به اون شهر. بيشترش تو تهرون هستيم. جا عوض مي کنيم. اينم از داستان کبرا خانم. مي بينين چه جوري مردمو خر مي کنن. بخدا اينو که شنيدم سرم درد گرفت. برم برم که هم داره تاريک مي شه و هم برسم غذايي واسه جلال آقا درست کنم. مي بخشين سرتونو درد آوردم. خدا حافظ. نه نه تو رو خدا زحمت نکش. جون بچه هات نيا. شرمنده م نکن. فدات بشم. ژيلا جونم که نيومد ببينمش. اگر اومد بگو عمه زهرات خيلي منتظر شد تا بياي، يه ماچ آبدار از لپاش ور دار. قربون همه تون برم. خدا حافظ. نيا خواهر، خودم راهو بلدم. برو تو برو تو وگر نه نمي رم ها.....
1361-12-11

[Powered by Blogger]   
...