دو دفه كه آفتاب بزنه لب بوم و دو دفه كه اذون مغربو بگن، همه يادشون مي‌ره كه ما چي بوديم و چي شديم.
قيصر

وبلاگ‌هاي به روز شده‌ي اكسير   *************فرستادن نامه و نظرات      صفحه اصلي         آرشيو


Wednesday, August 28, 2002

قیصر حکایت می کند نامرد شکایت می کند
یه روز صب از خواب پاشد و رف تو دسشویی. شاششو کرد، صورتشو شس، حوله رو ور داش صورتشو خش کرد. یه نگاه دیگه انداخ تو آینه. دید یه موی سفید رو سرشه. رف تو فکر. این از کجا پیداش شد؟ کی؟ چرا؟ انگشت اشاره و شصتو برد طرف موی سفید، عین میخ کش چسبوندشون رو موی سفید و یا علی. انگار نه انگار. دوباره کشید. نخیر. خیال نداش بیرون بیاد. کشوی کمد زیر دسشویی رو کشید بیرونو مو چینو ورداش. دو شاخه رو گذاش دو طرف موی سفید و بستش. بعد کشید. در اومد، اما یه دردی تو سرش پیچید که نگو. اشگ از چشاش را افتاد. بیسو هش سال. میون قامت. تقریبن چار شونه، بقول دوستاش خوش صورت. لیسانس . گاهی فکر می کنه "اینم رشته بود من خوندم؟" کشاورزی خونده. تو یه مکانیکی داره کار می کنه. انقد بهش میدن که کرایه خونش در میاد. اگر داییش نبود که یه پیکان دس دویم واسش بخره تا مسافر کشی کنه کلاش پس معرکه بود. شبا می زنه بیرون. ده شب به بعد. می چرخه تا یکی دس بالا کنه و جلوش بزنه رو ترمز.می گذره. همین. نه گردشی، نه دوس دختری، نه مسافرتی. زده به سرش بزنه بیرون. بره یه کشور دیگه. جایی که دسس کم نباس هم روز کار کنه وهم شب. جایی که شاید یکی رو گیر بیاره که بتونه باش کنار بیاد. دختری که بفهمدش. یه بار پیش اومد و رف خواسسگاری. بابای دختره گف چی خوندیو چقد در اومد داری و اینا. آخرشم بهانه که دختره می خواد بره خارج پیش داداشش. چن شب پیش یه شب یه مسافر سوار کرد که ازش پرسیده بود تا کی می خوای اینجوری ادامه بدی. حالا بیسو هش سالته. چششتو هم بذاری شده چل سالت. دیر شده. بزن برو بیرون. برو . بهتره. اینجا قدر آدمو نمی دونن. درسسه اینجا کشوره خودمونه. ولی حروم میشی میره. از اون شب همش فکرش تو رفتنه. ولی پول نداره. اگه ماشینو بفروشه شاید پول بلیط و خرج چن ماهش جور بشه. ولی ماشین مال داییشه. روشم نمی شه به داییش بگه. همین جوری سرش با رفتن مشغوله. تازه نمی دونه جایی روادید بش میدن یا نه. هسسن وکلایی که پول می گیرنو روادید یه کشوری رو می گیرن. ولی هر جام که نمی شه رف. می خواد بره آلمان. یکی از دوسسای سابقش اونجاس. یه بارم براش دعوت نامه فرستاده بود. جور نشده بود. ولی از وقتی اون آقاهه بهش گفته بود حروم میشی دیگه خواب از چشاش پریده بود و همه ی ذهنش شده بود رفتن. می خواد بره پیش داییشو بگه میخواد پیکانو بفروشه و پولشم احتیاج داره. از دیشب ده بار بیشتر تمرین کرده که چی بگه و چه جوری بگه. شایدم این موی سفیدی که کشیدش بیرون بابت همین فکرو خیالیه که این چن روزه تو سرش بوده. یه تیکه نون و پنیر می خوره و از در میزنه بیرون. داییش میگه چی شد؟ چرا سر کار نرفتی؟ میگه تعطیل کردم. حالم خوش نبود. داییش تو چشاش نگا می کنه. می گه خسسه شدی؟ آره؟ سرشو می بره پایین. داییش می زنه رو شونه ش. می خوای بری ها؟ باز سرشو می بره پایین. داییش می خنده. میگه من دو سال پیش خواسسم بت بگم. ترسیدم بری یو پشیمون شی. گفتم بذا خودت بش برسی. منو که می بینی اینجام واسه اینه که دیگه آلوده شدم. زن، بچه. شوخی نیس رو آینده یکی دیگه خطر کردن. تو خودتی و خودت. می دونم حالا آبجیم می زنه زیر گریه. ولی باش حرف می زنم. اونجام شایدخیلی خبرا نباشه. ولی دلت انقد نمی گیره. اونجا خاکت نیس. مردمش واست انقد آشنا نیس. نمی دونم چرا ولی دلت واسه ی خاک یه جای دیگه انقد نمی سوزه. اینجا دردت دوتاس. خودت و مردمت. اونجا بیشتر نگران خودتی. اونام آدمن. ولی یه حسی هس که فقط تو خاک خودت گلوتو می گیره و فشار میده. وقتی توخونه ت کاری واست نیس، مجبوری بزنی بیرون. پیکانو بفروش. هر چی فروختی همونقدم من می ذازم روش. به رفیقت بگو یه دعوت نامه دیگه واست بفرسسه.

Tuesday, August 27, 2002




راسسش ما اين روزا بيشترش وبگردي مي كنيم تا وب نوشتن. گاهي چش آدم مي افته رو سر گفته ها و بي خيالي ديگه امون نمي ده. اينا چن تايي از اون نوشته هاس.
1-” شهيد لاجوردي 60 گروه را متلاشي كرد.“ باس گفت بابا دمت گرم. ماشالله باين قدرت. بي خود نيس كه اسمش اسدالله بود. يني شير خدا. بابا اين پهلووني بوده و ملت خبر نداشتنا. يه تنه زير خم شصت تا روگرفتن شوخي نيسسا. جهان پهلوون تختيشم از اين كارا نتونس بكنه. حالا بنيادش قراره رو برا بشه و بيشتر از جوون مردياش با خبر شيم.
2- جناب دكتر يزدي گفتن” بايد بياموزيم راه حل مشكلات خشونت نيس“ (آفتاب يزد). ناز باشي ابي جون. ولي كيه كه به حرف شما تره خرد كنه. تازه اگه حرف تازه يي نداري ساكت باش. مجبور كه نيسسي شكر پروني كني. آسه يدو ببين. ديگه كم حرف شده. چرا چون از تو با هوش تره. پيشترا مي دونس با لايي يا به حرفش گوش نمي دن واسه دل خوشي مردم مي گف. حالا مي دونه مردمم خسسه شدن هيچي نمي گه. خيليم كه هوس كنه مي ره كشوراي همسايه. چن وقت پيش افغانيارو گذاشته بود سر كار.
3- محسن رضايي گفت” چرا نبايد ارتش و پليس افغانستان را ايران ساماندهي كند؟“ ( آفتاب يزد) با با محسن تو يواشكي بما بگو اين دكتراتو كي بت داده تا بش بگيم يه كم نصيحتت كنه. اول اينكه واسه اينكه اونا يه كشور ديگه هسسن. دويم اينكه بهتر نيس اول خودمونو قوي تر كنيم تا ديگرون؟ سي يم اينكه آمريكاييا بهتر از ما بلدن. چهارم اينكه آيا اونا از ما در خواس كردن و ما گفتيم نه؟ پنجم اينكه آسه يد گف كه ما به آمريكاييا كمك كرديم تا زودتر پيروز بشن، خب اين خودش خوبه ديگه. ششمم اينكه داداش تو محدوده خودت حرف بزنو درد سر واسه ملت ’درس نكن. براي ياد آوري پست شما ” دبير تشخيص مصلحت نظام“ هس و نه” دبير تشخيص مصلحت منطقه.“
4- آيتالله ابراهيم اميني در خطبه هاي نماز جمعه قم گفتند ” در جلسات خصوصي با هم مي نشينند، غذا مي خورند،حرف مي زنند‏ و مي خندند اما در تريبون ها به هم حمله مي كنند“ ( آفتاب يزد) پس پشت پرده آنکار ديگر می کنن ، جنگ زرگری؟ اونا که در جلسات خصوصی شرکت ندارن اوضاشون سه س؟ سيا بازيه واسه مردم؟ طفلي ملت كه دلشونو خوش كردن به اصلاح طلبان.

[Powered by Blogger]   
...