دو دفه كه آفتاب بزنه لب بوم و دو دفه كه اذون مغربو بگن، همه يادشون مي‌ره كه ما چي بوديم و چي شديم.
قيصر

وبلاگ‌هاي به روز شده‌ي اكسير   *************فرستادن نامه و نظرات      صفحه اصلي         آرشيو


Monday, September 02, 2002

اینجوری میشه. مردم واکنش میدن. هر کی هر جور بلده. هر کی یه جور. خیلیا سوختن و ساختن. خیلیام می سوزن و می سازن. یه گروهم هنوز دارن می چاپن و شادن. بعضیام هیچوقت دو زاریشون نمی افته و خیالشون اینا راس میگن. ولی اون طفلی که تو پاش یه تیکه خمپاره مونده بود. هم از دشمن خورد هم از کسی که فکر کرد زنشه و هم از اونا که فریاد اسلام در خطره شون هنوزم بالاس. شاید هیچوقت نونوشو نبخشه. شایدم تا حالا بخشیده. ولی تقصیر با کیه. نونوش ؟ کسایی که بیسسو سه ساله دارن یه آهنگ خسسه کننده رو می زنن و ملت دیگه بگلوشون رسیده؟ اینم یه چشمه ی دیگه از اون روزاس که بازار جنگ گرم گرم بود.
قیصر حکایت می کند نامرد شکایت می کند
چگونه نونوش زینب شد
شهلا به شهره، شهره به شیوا، شیوا به شهین، شهین به شیرین، شیرین به شعله، شعله به شیدا وشیدا هم به ژیلا گفت. اولش هم شهلا هم شهره هم شیوا هم شهین هم شیرین هم شعله هم شیدا و هم ژیلا زدن رو لپاشون و گفتن آخ! شهره گفت دروغ میگی شهلا، همچین چیزی نمی شه. شیوا گفت شهره بگو بجون شیوا دروغ نمی گم. شهره گفت بجون شیوا دروغ نمی گم. شهین گفت شیوا جون یه چیزی بگو بگنجه. شیوا گفت میگی نه برو پیشش و خودت ببین. شیرین گفت شهین تو هم حرفهایی می زنیا. شهین گفت بمرگ شیرین خودم با این جفت چشمام دیدم. شعله گفت شیرین تو هم خل شدیا. شیرین گفت شهین خودش دیده و جون منم قسم خورد. شیدا گفت شعله جون تو خیلی ساده بودیا. آخه مگه میشه ؟ ژیلا گفت شیدا جون خر خودتی! شیدا گفت وا تو هم هیچی رو باور نمی کنی. ژیلا گفت اگه بگی امام زمون ظهور کرده یه چیزی ولی اینو نمی تونم باور کنم. شیدا گفت تو همیشه شکاکی چیکار کنم. ژیلا گفت اگه می گفتی شهره یا شیرین یه چیزی، باور می کردم. چونکه دختر حا جی ین و تو بچگی خونشون جلسه ی قرآن و اینا بوده. ولی « نونوش!؟ ابدا. شیدا گفت این دیگه مشکل توس که به همه چیز شک داری. یعنی می خوای بگی شهین دروغ میگه؟ تازه شهلام رفته پیشش. نزدیک بوده شاخ در بیاره. شهره هم جون شیوا رو قسم خورده الکی نیست که. حالا اگه بازم نمی خوای باور کنی من دیگه نمی دونم چی بگم. ژیلا گفت تو خودت دیدی؟ شیدا گفت نه. ژیلا گفت من تا خودم نبینم باور نمی کنم.شیدا گفت باشه اینکه کاری نداره یه زنگ بهش بزن و برو پیشش. ژیلا گفت تو چرا نرفتی. شیدا گفت مگه خرم. دختره از خود راضی. ژیلا گفت خب مگه چیه یه تک پا می رفتی می دیدیش . شیدا گفت بهش زنگ زدم و گفت می خوام بیام ببینمت. میگه بیا اشکالی نداره ولی چادر مشکی سرت کن و رو بنده هم بنداز. منو اگه تیکه تیکه مم کنن رو بنده بنداز نیستم. ژیلا گفت رو بنده دیگه چیه. شیدا گفت بجون خودت اگه بخوام دروغ بگم ور دار بهش زتگ بزن. ژیلا گوشی رو ور داشت و به نونوش زنگ زد. نونوش خودش جواب داد. ژیلا گفت سلام نونوش جون منم ژیلا. نونوش گفت سلیم ژیلا جان ممکنه ازت خواهش کنم اسم تازه ی منو بخاطر بسپاری. زیلا گفت اسم تازه چیه. نونوش گفت ده روزی میشه که اسمموعوض کردم. این اسم یه نوع راحتی وجدان و آرامش روحی بهم میده. ژیلا گفت باشه عزیزم بگو یادم میمونه. نونوش گفت متشکرم ژیلا جان منو از این ببعد زینب صدا کن. ژیلا پخی زد زیر خنده. گفت نونوش جون منو دست انداختی. نونوش خیلی جدی گفت هیچ قصد شوخی ندارم و جدی می گم و ازت می خوام که نونوشو فراموش کنی. لحن جدی ی زینب ژیلا را وادار کرد یه کم جا بخوره. ولی خودشو نباخت و گفت دست ور دار دختر خوب زینب دیگه چیه نونوش خیلی بیشتر بهت میاد. زینب خشک و جدی گفت ژیلا بفهم چی میگی و مودب باش. ژیلا اینبار کاملن جا خوردولی خودشو از تک و تا ننداخت و گفت باشه، اگه تو دلت می خواد حتی حاضرم بهت بگم زینب باجی. شیدا اونور هری زد زیر خنده زینب صداشو شنید وگفت ژیلا سعی کن این موضوع رو جدی بگیری و باون دختره ی لوس هم بگو بیخودی نخنده. ژیلا گفت دخترانگار تو یه چیزیت میشه. زینب گفت اگه نمی خوای اینو بفهمی لطفن گوشی رو بذار. ژیلا گفت چه بد اخلاق. زینب گفت نه می بینی که دارم آروم حرف می زنم ولی دلم می خواد بفهمی. ژیلا گفت می تونم بیام پیشت. زینب گفت قدمت رو چشم. ولی با روبنده، چادر و شلوار مشکی و کفش پاشنه تخت. ژیلا گفت نونوش مسخره بازی در نیار زینب گفت من زینب هستم به همین زودی یادت رفت. مسخره بازی هم در نمی آرم اگه دلت می خواد بیای دیدن من با روبنده و چادر مشکی و شلوار مشکی و کفش بی پاشنه. ژیلا گفت نمی شه فقط چادر مشکی باشه. زینب گفت نه. ژیلا رفت تو فکر. دستشو گذاشت رو دهنی ی تلفن و به شیدا گفت میگه رو بنده بنداز. شیدا گفت نگفتم. ژیلا به زینب گفت نمیشه کفش با پاشنه باشه.( قدژیلا کوتاه بود) زینب گفت نه. ژیلا بازم رفت تو فکر. گفت باشه من اگه اومدنی شدم تا یه ساعت دیگه اونجام اگه نه که بای بای. زینب گفت باشه خدا حافظ. ژیلا گفت این دختره خر شده ها. حالا چرا زینب؟ شیدا گفت آخه تو جلسه ی قرآن سخنرانی می کنه و در باره مقام زن حرف می زنه. ژیلا پرسید مگه جلسه ی قرآن میره. شیدا گفت نه تو خونه ی خودش راه میندازه . یه روز درمیون ازساعت سه تا پنج بعد از ظهر. اگه الان ساعت سه بود جواب تلفن تو رو نمی داد. شهین میگه شبای جمعه هم میره دعای شب کمیل و نماز جمعه هم میره. ژیلا گفت دیگه چاخان نکن. شیدا گفت بجون تو شهین گفت. یعنی خود نونوش به شهین گفته، گفته اگه باور نمی کنی بیا تا باهم بریم. ژیلا گفت می رم پیشش. این دختره رو چیز خور کردن، نونوش اینجوری نبود . با با شماها که شاهد بودین تا یه ماه پیش بالا پایین اینارو یکی می کرد حالا چی شده. باید گولش زده باشن دیگه. شیدا گفت من نمی دونم. ژیلا گفت بدرک هم رو بنده میندازم و هم شلوار و چادر مشکی می پوشم ولی کفش بی پاشنه نه. هر غلطی یم خواست بکنه. پس با اجازت شیدا جون می بخشی می خوای تو بمون من برم بر گردم. شیدا گفت نه قربونت من میرم. برو ،من بعد تلفن می زنم. شیدا رفت و ژیلاهم یه چادر مشکی از مامانش قرض کرد و یه تکه پارچه سیاهم انداخت رو صورتش و شلوار مشکی پوشید . ولی کفشاش پاشنه داشت. رفت در خونه ی زینب اینا و زنگ درو فشار داد. صدای زینب پیچید تو اف اف: بله بفرمایین. ژیلا گفت منم ژیلا. در واز شد و ژیلا رفت تو. آروم از بین سنگ مر مر هایی که بینشون چمن کاری شده بود گذشت. یه نگاهی انداخت تو استخر. چند تا ماهی داشتن توش می چرخیدن.تاب تو حیاط برای خودش تنها و بی سر نشین افتاده بود و مجنونهای سر بزیر کنار استخر انگار داشتن با ماهیا حرف میزدن. ژیلا تندی از کنار استخر گذشت و حتی به پارس گرگی ی زینب هم جواب نداد. پرده ی اتاق پذیرایی آروم رفت کنار و چهره ی زینب نمایان شد. پیچیده در چادر مشکی. ژیلا دست تکون داد و زینب سر. ژیلا موهاش سیخ شدن وقتی که زینب گفت خوش اومدی خواهر. ژیلا وارفت و خواست بشینه رو مبل که زینب گفت بریم تو اتاق من. زینب گفت چرا کفش بی پاشنه نپوشیدی. ژیلا گفت نداشتم و اگرم می خواستم برم بخرم که نمی شد یه ساعته بیام پیشت. زینب گفت می تونستی دمپایی بپوشی. زینب ابروهاشو ور نداشته بود. بین ابروهاش و بالای پلک چشماش مثل ریش آقایون که چند روزی نتراشیده باشن شده بود. بالای لباشم عین جوونایی که تازه شاششون کف کرده یه رنگ ملایم مشکی گرفته بود. ژیلا تو دلش گفت ای. تا رسیدن تو اتاق زینب ژیلا رو بنده شو ور داشت و چادرم انداخت پایین و کفت پختم دختر. زینب گفت پس این جونای ما که تو جبهه ی جنوب با کفار می جنگن چی. مگه خون ما از اونا رنگین تره. ژیلا گفت اگه حرف گرما باشه عراقیام گرمشونه. زینب گفت چه حرفا میزنی خواهر تو رزمندگان اسلامو با کفار یکی می کنی. ژیلا گفت ببین عزیزم ( از قصدی نگفت زینب) خوزستان گرمه، هم برای ارتش ما و هم برای ارتش عراق. زینب گفت رزمندگان ما در راه اسلام می جنگن و اونا در راه کفر، خونشون حلاله و رو فرموده ی قرآن باید کشتشون. ژیلا از اینهمه قساوت دلش تکون خورد. گفت دختر عزیز تو چرا اینقدر پرت میگی. جنگه. همش برای لحاف ملاس. باید اونا بهر دو کشور دوباره اسلحه بفروشن و جوونای هر دو کشور بمیرن. همین بقیه ش کشکه. کدوم اسلام. اینا مگه اسلام حالیشونه. زینب گفت جانبازان اسلام که تشنه ی شهادتن فقط برای رهایی ی میهن اسلامی در جبهه های حق علیه باطل می جنگن ولی اونا کافر و نوکر آمریکان. اونا می خوان انقلاب ما رو خراب کنن، می خوان جلوی صدور انقلابو بگیرن. اونا از اسلام سیلی خوردن، ولی این انقلاب شکست خوردنی نیست. ژیلا سرشو انداخته بود پایین وچشماشو بسته بود. حس می کرد تلویزیون روشنه و گوینده داره حرف می زنه.از همه بیشتر کلمه های جانبازان اسلام و میهن اسلامی و اونا از اسلام سیلی خوردن اذیتش کرد. از دوست خودش توقع نداشت اینجور حرف بزنه. حس کرد سرش داره بزرگ میشه. کلمه ها مثل چکش خورد تو سرش. سرشو آورد بالا و گفت دختر تو چی داری میگی. هی میبندی به نافشون جانبازان اسلام. انگار پسر عموهاتن و زینب حرفشو قطع کردو گفت این امت قهرمان همگی برادا و خواهرای منن. ژیلا لج کرد و گفت یعنی مادرت 3 ملیون زاییده. زینب صورتش تو هم رفت و گفت خواهر و برادر دینی. ژیلا گفت تو تا یه ماه پیش می گفتی مرده شور همه شونو ببره. زینب گفت نادون بودم خواهر. نمی فهمیدم. حالا نور ایمان افتاده تو دلم. ژیلا گفت مزخرف میگی کدوم نور ایمان. زینب خیلی خشک گفت مودب باش خواهر. دلتو صاف کن. توکل به خدا کن. دست نیازتو به سوی آسمون ببر از آفریدگار بخواه تا دلتو از نور الهی پر کنه، اونوقت حرف منو قبول می کنی. ژیلا دیگه کفرش در اومد. گفت یه چیزی بگم ناراحت نمی شی. زینب گفت من یاد گرفتم بنده های نادونو ببخشم. ژیلا گفت من باید هر شب دستمو ببرم طرف آسمون واز خدا بخوام تا یه عقلی بتو بده. زینب گفت منم هر شب از خدا همینو برای دوستان نادونم می خوام. فخرالملوک مادر زینب با سینی شربت وارد شد. ژیلا بلند شد و گفت سلام مادر( ژیلا همیشه به مادر نونوش میگه مادر) پیشتر هر وقت میومد خونه ی زینب نوشابه می خورد. و اگر شنا می کردن آبجو که خیلی می چسبید. حالا با دیدن سینی ورشویی با دو تا شربت به لیمو قلقلکش اومد. فخرالملوک چارقد سرش کرده بود. اینقدر سفت گره زده بود که گلوشو داشت فشار میداد جوری که انگار تا یه ساعت دیگه خفه میشه. جورابای کلفت مشکی پاش کرده بود و بلوز تیره ی آستین بلند . سر آستیناشم بسته بود. ژیلا گفت مادر این چارقد چیه تو این گرما. فخرلملوک که انگار فرشته ی آسمانی ازش سوآ ل کرده با لحنی دلگیر گفت از دست این دختر. زینب گفت مادر دوباره شروع کردین. مگه ما آدما چند روز می خواییم تو این دنیا زندگی کنیم. اصل اون دنیاست. ما اگه نتونیم این گرما رو تحمل کنیم چطور می تونیم آتیش جهنمو تحمل کنیم. ژیلا وقتی این حرفا رو می شنید انگار یکی داره چپ و راست میزنه تو صورتش. تق تق تق تق. یه نگاه دیگه انداخت به زینب . زینب داشت مثل اینا یی که دکلمه می کنن دستاشو هی واز وبسته می کردو ابروهاشو می برد بالا و پایین. فخرالملوک گفت می بینی دخترم تا بخوای یه کلمه حرف بزنی عین آخوندا می ره رو منبر. زینب گفت مادر جون، و با این حرف با پای راست کوبید رو زمین. بعدش گفت مادر جون اگه آخوندا نبودن اسلام نبود، ایران نبود. ژیلا باز حس کرد تلوزیون روشنه و یه آخوند داره حرف می زنه. طاقتش تموم شد و گفت تو رو خدا بسه دیگه. شعار نده. هر کاری می خوای بکنی بکن و هر جورم می خوای زندگی کن. ولی دیگه شعار نده که مردیم از بس شنیدیم بعد به فخرلملوک گفت می بخشی مادر. فخرلملوک گفت خدا ببخشه دخترم، پدر مارو در آورده. زینب یهو مثل ترقه ترکید: بسه دیگه. ماها کی می خواییم بفهمیم که یه خدایی هست، یه حساب و کتابی هست. خونه ی خاله نیست که، باید جواب پس داد. اون دنیایی هست. مو رو از ماست می کشن، دیگه مثل اینجا نیست که ببخشن. پدر در میآرن. ژیلا لج کرد و با اینکه می دونست زینب عصبانیه خواست که بیشتر کفریش کنه. گفت بله می دونیم اونجا پدر در میآرن. اینا که نماینده هاشون هستن با این دادگاهاشون روی هر چی جلاده سفید کردن اونجا که دیگه واویلاست. اینو گفت و کیفشو ور داشت و رو سری شو عین شال انداخت دور گردنش و گفت مادر جون می بخشی با اجازه تون. و رفت طرف در. فخرالملوک گفت مادر شربت نخوردی. زینب گفت خواهر روسریتو سرت کن و رو بنده تو بنداز. ژیلا گفت اینقدر خواهر خواهر بنافم نبند حوصله مو سر بردی. دلم نمی خواد رو سری سرم کنم. فخرالملوک با التماس گفت سرت کن دخترم اگه سرت نکنی بعد از اینکه رفتی سر منو می خوره. ژیلا صورت فخرالملوک رو بوسید و گفت چشم مادر جون. دو تا قطره اشگ گرم از چشمای فخرالملوک سر خوردن و غلتیدن رو گونه هاش و خوردن به صورت ژیلا که داشت اونو می بوسید. فخرالملوک گفت پیر شی دخترم. ژیلا تند و تیز از حیاط گذشت و گرگی هم براش دیگه پارس نکرد. ژیلا وقتی به خونه رسید تلفنش زنگ می زد. گوشی رو ور داشت. شیدا بود. گفت رفتی. ژیلا هنوز عصبانی بود گفت تو رو خدا دیگه حرف این دختره ی خرو نزنیم. عقلشو از دست داده. شیدا گفت گفتم که. ژیلا گفت الان حالم گرفته ست بعدن زنگ می زنم و همه ی ماجرا رو می گم. از شیدا خدا حافظی کرد و یه کم شام خورد رفت تو رختخواب. اما تا دم دمای صبح خوابش نبرد. همه ی دوستان دورا دور کارهای زینب رو تعقیب می کردن. خبر شدن کلاسهای قرآن رو کرده هر روزه. حتی جمعه ها. خبر شدن ماهی یکبار با خواهران میره زیارت. خبر شدن خیال ازدواج داره. خبر شدن با یک زخمی ی جنگ ازدواج کرده. خبر شدن شوهرش تو پای راستش تکه یی از خمپاره جا مونده، جای حساسیه و باید برای معالجه بره خارج. دوستان با هر خبری بیشتر شوک بهشون دست می داد. خبر شدن می خواد شوهرشو با خرج خودش ببره خارج. ژیلا به دوستاش گفت نگفتم این دختره رو چیز خورش کردن. خبر شدن زینب با شوهرش برای معالجه رفته خارج. دوستان برای مدتی از زینب بی خبر بودن. تااینکه یه روز ژیلا دید نامه یی از خارج براش اومده. نامه از زینب بود. تندی بازش کرد و خوند:
ژیلا جون سلام.
با بهترین آرزو ها برای خوشبختیت. شرمنده تم . خیلی. شرمنده ی همه تون. ولی شرمنده ی تو بیش از بقیه هستم. نمی دونی اونروز که اومدی دیدنم چقدر ناراحت بودم که ناراحتت کردم. چاره نداشتم. جز اون هیچ کاری نمی تونستم بکنم. دیدی که حتی مادرمو رنجوندم. ولی باید اینکارو می کردم. تو خوب می دونستی که داشت می زد بسرم. داشتم دیوونه می شدم. دیگه نمی تونستم تحمل کنم. هیچ راهی برام نمونده بود. بهر دری زدم باز نشد. نشد که برم. از مرز هم که من می ترسیدم برم. تنها راهی که مونده بود بشم یکی از خودشون. و این آسون نبود. باید تا ته خط می رفتم . باید باور می کردن که یکی از خودشونم. ژیلا جون باور کن حتی مادرم نمی دونست. همه باور کرده بودن که من شدم حزب الله هی. من می ترسیم به شما بگم. خودت می دونی ماها دهن قرصی نداریم. کافی بود یه نفر بدونه. حرف درز می کرد و اونوقت همه ی نقشه هام نقش بر آب بود. اونوقت دیگه جدی می زد بسرم. انقدر نقشمو خوب بازی کردم که اونا باورم کردن. ولی این قدم اول بود. باید می رفتم. تنها راهش ازدواج بود. با یه مجروح جنگی. با کسی که باید برای معالجه بره خارج. و باقیشو خودت می دونی. من با مردم نخوابیدم. گفتم بعد از اینکه خوب خوب شدی. وقتی رسیدیم بردمش دم سفارت. زنگ زدم و گفتم یکی از جانبازان اینجاست. بهش گفتم می بخشی. ولی من فقط خواستم بیام خارج. خیلی فحشم داد. بهش یه خورده پول دادم و گفتم سفارت هواتو داره. دلم واسش سوخت. ولی دوسش نداشتم. خلاصه حالا اینجام. دارم نفس می کشم. هر جوری شده بیایین. همه تون. امیوارم منو ببخشی. چشم براه دیدن همه تون هستم. نونوش. 10/ 4/ 61


[Powered by Blogger]   
...