دو دفه كه آفتاب بزنه لب بوم و دو دفه كه اذون مغربو بگن، همه يادشون مي‌ره كه ما چي بوديم و چي شديم.
قيصر

وبلاگ‌هاي به روز شده‌ي اكسير   *************فرستادن نامه و نظرات      صفحه اصلي         آرشيو


Tuesday, September 10, 2002


قیصر حکایت می کند نامرد شکایت می کند.
فاطمه
فاطمه زیباست. فاطمه موهای بلند وسیاهی دارد که تا پایین کمرش می رسد. فاطمه مهربان است. فاطمه نوزده سال دارد. فاطمه می خواهد داستان بنویسد.
فاطمه امروز با دختر خاله اش که از او بزرگتر است به خیا بان مصدق می روند. می خواهند هم گردشی بکنند و هم هوایی بخورند. مانتو و رو سری در بر کرده اند. دختر خاله ی فاطمه هم فاطمه نام دارد. فاطمه ی بزرگ بیست و چهار سال دارد. او طرفدار حزب الله هی هاست. فاطمه طرفدار آنها نیست، ولی دختر خاله اش را خیلی دوست دارد. ساعت پنج عصر است. خیابان مصدق شلوغ است. دست فروشها خیلی خوشحالند که مردم خرید می کنند.
یک خود روی پیکان سفید رنگ می آید و نزدیک فروشگاه کورش نگه می دارد. خود رو شماره ندارد. سه جوان که لباس پاسداران را بر تن دارند از آن پیاده می شوند. یکی از آنها کنار خود رو می ایستد. یکی دیگر بسمت پایین خیابان مصدق می رود و اتوبوسی را که دارد بسمت بالا می رود نگه می دارد. وادارش می کند که دور بزندو طوری بیایستد که نیمی از خیابان را بند بیاورد. جوان سوم بسمت بالای خیابان می رود. پیکان قرمز رنگی را که پایین می آید نگه می دارد. راننده را وا می دارد دور بزند نیمه ی دیگر خیابان را بند بیاورد.حالا هیچ خود رویی نمی تواند پایین یا بالا برود. خیابان مصدق بند آمده است. جوانی که کنار پیکان سفید رنگ ایستاده است از جیبش یک کلت در می آورد. سه گلوله ی هوایی شلیک می کند. فریاد می زند" مرگ بر ارتجاع درود بر مجاهد." چند دختر و پسر جوان از میان دستفروشها به وسط خیابان می پرند. فریاد می زنند. " مرگ بر پاسدار، درود بر مجاهد." دختران مانتو در بر دارند و رو سری سر کرده اندو کفش کتانی بپای دارند.. دختران بین مردم اعلامیه پخش می کنند. جوانی که اتوبوس را نگه داشته همه ی مسافرانش را پیاده می کند. یک شیشه ی کوکتل مولوتف بداخل اتوبوس می اندازد. شعله های آتش از پنجره های اتوبوس بیرون می زند. مردم تنها نگاه می کنند. دختران مجاهد عکسهای " رجوی" را در دست دارند.همه با هم فریاد می زنند" مرگ بر حکومت ارتجاع" فاطمه ی بزرگ فحش می دهد. فاطمه دفاع می کند. در گیری در میدان ولیعصر جریان دارد. پاسداران و مجاهدین با سلاح گرم می جنگند. آمبولانسها آژیر می کشند.چند جیپ کمیته در اطراف میدان ولیعصر نگه داشته اند روبروی فروشگاه کورش بین مجاهدین و پاسداران تیر اندازی می شود. مردم می گریزند.دستفروشها زیر میزهایشان سنگر گرفته اند و مخفی شده اند.. جیپهای کمیته خیابان را قرق کرده اند. فاطمه ی بزرگ با فاطمه حرفشان شده است. فاطمه ی بزرگ به مجاهدین فحش می دهد. فاطمه می گوید" خاک بسر هر دوطرف." مردم هم می ترسند و هم کنجکاوند. پاسدار ها وسط خیابان ریخته اند. بهر کس شک کنند دستگیرش می کنند. فاطمه از فاطمه ی بزرگ جدا می شود. فاطمه سوار یک پیکان می شود. در اتومبیل دو دختر و یک پسر نشسته اند. همه ی آنها به پاسداران فحش می دهند. فاطمه گیج است. فاطمه هیچ نمی گوید. فاطمه دلش گرفته است. دو موتور سوار دو خیابان پایین تر جلوی پیکان را می گیرند. خود رو می ایستد.یکی از موتور سواران درب عقب را باز می کند. فاطمه نزدیک درب نشسته است موتور سوار با کلتی که در دست دارد گلوله یی به شانه ی فاطمه شلیک می کند. دو دختر دیگر جیغ می کشند. راننده و پسر جوان وحشت کرده اند و زبانشان بند آمده. موتور سوار می گوید " تا تو باشی دیگه شعار ندی." فاطمه روی صندلی ی عقب میافتد. موتور سوار می گوید" ببرینش مریض خونه." فاطمه را به بیمارستان" توس" می برند.فاطمه به هوش می آید. فاطمه شماره تلفن خانه شان را به پرستاران می دهد. مادر فاطمه با شنیدن خبر از حال می رود. خواهر فاطمه به فامیلشان که آیتالله است خبر می دهد. پدر فاطمه با داییش به بیمارستان می روند.
گلوله شانه را سوراخ کرده و از آنجا تا نخاع پیش رفته است. فاطمه نمی تواند تکان بخورد. پزشک می گوید گلوله در پوست پیشروی کرده. جای حساسی ست. نباید بیمار را تکان داد. آیت الله هر چه فحش بلد است نثار پاسداران می کند. با وزیر کشور تماس می گیرد. وزیر کشور دستور رسیدگی می دهد. وزیر کشور از پیش آمدن چنین حادثه یی اظهار تاسف می کند. بنیاد مستضعفین تحقیق می کند. بنیاد هنگامی که بنام آیت الله بر می خورد وحشت می کند. بنیاد به اشتباه خود اعتراف کرده و پوزش می خواهد. جوان بنیادی که گلوله را شلیک کرده است عذر می خواهد. جوان بنیادی می گوید" روپوش سیاه تنش بود با روسری. خیال کردم بعد از اینکه کارش تموم شده چارقدشو شل کرده و انداخته رو شونه ش. چه می دونستم."
پزشکان می گویند احتمال بهبود یک در صد است. می گویند شاید عکس خطا کرده باشد. شاید محل بریدگی در نخاع نباشد. شاید آن سیاهی در نخاع براده های گلوله باشد که به اطراف پخش شده است. فاطمه به پشت دراز کشیده است و تکان نمی خورد. فاطمه تنها دستها و سرو گردنش تکان می خورد فاطمه از سینه به پایینش حس ندارد. دوستان فاطمه همه ناراحت هستند. دوستان فاطمه به پاسداران فحش می دهند. فاطمه ی بزرگ ناراحت است. پروانه دختر خاله ی دیگر فاطمه که خیلی فاطمه را دوست دارد گریه می کند. او هر روز به فاطمه سر میزند. فاطمه ی بزرگ می گوید " تقصیر مجاهدین بود که شهرو شلوغ کردن." پروانه به فاطمه ی بزرگ می گوید " خفه شو" . خواهر فاطمه به فاطمه ی بزرگ می گوید" خفه شو." فاطمه هنوز نمی داند بدنش بی حس است. پزشکان گفته اند بی حسی ی بدنش از کوفتگی ست. پروانه می گوید: فاطمه اینروزا خیلی کتاب می خونه. دستهای فاطمه بهتر شده اند. پروانه می گوید:" تازه می خواست شروع کنه به نوشتن. می خواست بدونه ساختمان داستان چی هست. یه بار باهاش سوار تاکسی بودم که راننده شروع کرد به حرف زدن: به بچه راه رفتن یاد می دیم، حرف زدن یاد می دیم، دعوا کردن یاد می دیم، دروغ گفتن یاد می دیم، سیاه بازی یاد می دیم، رفاقت یاد می دیم، تعارف یاد می دیم. بعد می گیم تو خونشه. از بابا یا مامانش به ارث برده. ملت ولی براشون می شه فرهنگ. می گن فرهنگ مردم از گذشته میاد، تو حال بارور میشه و به آینده می رسه. اگه اینو قبول کنیم فرهنگو کیا می سازن. حکومتها، دولتها. حالا چی دارن می سازن ؟ دروغ ،کلک، سر هم شیره مالیدن. بعد نسل بعد می گه این فرهنگ ماست. باید باهاش کنار اومد. خب اینا که بیشتر حرف می زنن، تو سرشون می زنن، می گن تو سر زدن ثواب داره، چه فرهنگی دارن می سازن. برین تو جبهه واسه ما بمیرین، فرهنگ شهادت. خب خارجیا که از این بدشون نمیاد. ملتی که واسه بهشت شهید می شن بهترن یا ملتی که واسه کشورشون؟ خب خارجیا همینو می خوان. و خلاصه می گفت. خیلی کفری بود. بعد از اینکه پیاده شدیم . فاطی گفت پروانه دیدی چه قشنگ شروع کرد. تازه داشت یاد می گرفت تازه داشت به آدما دقیق می شد . حالا بی حال افتاده رو تخت بیمارستان." اینها را که می گوید صدایش می لرزد و سرش را زیر می اندازد تا اشگش را نبینند.
پدر فاطمه با یک پزشک ایرانی در آلمان تماس گرفته است. پزشک گفته است تا پانزده روز تکانش ندهید ، بعد از آن بیاوریدش. برایش گذرنامه گرفته اند. اداره ی گذرنامه گفته است عکس باید با حجاب اسلامی باشد. فاطمه را دراز کش چارقد سرش کرده اند و عکس گرفته اند. عکس فاطمه خیلی زیباست. موهای فاطمه را در بیمارستان بالا زده اند تا گردنش عرق جوش نشود. موهای فاطمه با رو انداز سفید سیاه تر می زند. پروانه می گوید مثل نقاشیهای "مانه" شده . باز هم بغضش می گیرد.
مادر فاطمه بسیار شکسته شده است. پدر فاطمه همه ی موهایش سفید شده اند. خواهر فاطمه چشمانش گود افتاده است. آیت الله ناراحت است، آیتالله به همه ی دولت فحش می دهد. فاطمه می گوید" اصلن نفهمیدم چی شد، در ماشین واز شد و یه نفر یه گوله زد رو شونه ام. بعد دیدم تو بیمارستانم. شماره خونه رو خواستن و بعد هم شما اومدین. فاطمه اینها را با خنده می گوید. فاطمه لحنش کینه توزانه نیست. پروانه اینها را که می شنود بیشتر غصه اش می شود.
فاطمه گاهی به دور ها خیره می شود و حرف نمی زند.پاشنه ی پاهایش و کمرش زخم شده است. فاطمه نمی داند. زخم را حس نمی کند. بنیاد برای اینکه حسن نییتش را نشان بدهد تمام کارهای روادید را انجام داده است. پزشک ایرانی در آلمان نیست. برای یک عمل جراحی به لندن رفته است. فاطمه بیست روز است که در بیمارستان است. گل فروش کنار بیمارستان برای فاطمه روز دوم یک سبد بزرگ گل فرستاده است. گل فروش کنار خیابان می گوید " چقدم خوشگله! " گل فروش کنار بیمارستان می گوید" خوار مادر هر چی حزب الله هیه خره." پروانه اینروزها اصلن حوصله ندارد. پروانه برای فاطمه داستانهای خنده دار می گوید. پروانه با خواهر فاطمه می کوشند سر فاطمه را گرم کنند. دوستان فاطمه تقریبن هر روز به او سر می زنند. پزشگ ایرانی به آلمان بر می گردد. فاطمه با مادرش به آلمان می رود. پروانه و همه ی فامیل و دوستان دعا می کنند که سیاهی ی توی عکس براده های گلوله باشد.
خواهر فاطمه گونه هایش گود افتاده است. رنگش زرد شده است. پدر فاطمه دل و دماغ ندارد. فاطمه ی بزرگ زیر لب برای فاطمه دعا می کند. او هنوز هم گناه را به گردن مجاهدین می اندازد. پروانه به او می پرد" تو اگه شعور داشتی مسایل رو قاطی نمی کردی. یه نفر رفته تو شهر، بعد که شلوغ میشه تاکسی می گیره که بیاد خونه. یه خری میاد با گوله میزنش. تو میگی تقصیر یکی دیگه اس." فاطمه ی بزرگ می گوید" شهرو شلوغ نکنن تا اونام نزنن!" پروانه داداش به هوا می رود" گه سگ! چرا نمی فهمی. به فاطی چه مربوطه. تازه همونروز پنجاه تای دیگرم زدن." فاطمه ی بزرگ قبول ندارد " شهرو شلوغ می کنن، اتوبوسهارو آتیش می زنن. پاسدارام گوله می زنن. نکنن تا نخورن." پروانه کارد به استخوانش رسیده است." آخه الاغ به مردم عادی چه ربطی داره. یکدفعه بگن هیچکی توخیابونا نیاد دیگه. " خواهر فاطمه باشوخی بحث را آرام می کند." ولش کن پروانه. نمی فهمه. اگه می فهمید که حزب الله هی نمی شد." می خندد. خواهر فاطمه هیچوقت با فاطمه ی بزرگ حرفش نشده است. مادر فاطمه امروز قرار است از آلمان زنگ بزند. همه آنجا جمع شده اند. مادر فاطمه زنگ می زند. جواب منفی ست. خواهر فاطمه و پروانه و فاطمه ی بزرگ گریه می کنند. پدر فاطمه از اتاق بیرون می زند. پزشک گفته است با مشت ومال هر روزه می شود تا پاها را بکار انداخت. پاها را ولی نمی شود کاری کرد. پروانه امید وار نیست. خواهر فاطمه ته دلش امید وار است. فاطمه ی بزرگ سر نماز فاطمه را دعا می کند. پروانه می گوید" آلمان بمونه بهتره. دکترا بهش می رسن." پدر فاطمه حرفی نمی زند. فاطمه ی بزرگ برای فاطمه نذر کرده است.
فاطمه ده روز است که در آلمان است. فاطمه می داند که از کمر به پایینش حس ندارد. فاطمه روی تخت بیمارستان دراز کشیده است. فاطمه دلش گرفته است. فاطمه چشمانش غم دارد. فاطمه به سقف اتاقش خیره شده است. فاطمه هیچ نمی گوید.
28/ 7 / 60


[Powered by Blogger]   
...