قيصر ويه شب سرد و غمگين زمسسوني!
دراز به دراز افتادي روتختت. ناي هيچ كاري نداري. يخچالت خاليه، عين دلت . نه غصه داري نه شادي، عين وقتي كه احساس خالي بودن مي كني. عين وقتي كه تو اين دنياي گل وگشاد و بي معرفت هيچي، هيچي نيس كه بتونه بت دلداري بده و خوشحالت كنه. بيرون باد داره با سرعت جت مي وزه و مي شه حس كرد كه درختا از زور سرما شاخه هاشونوجمع كردن دور خودشون تا گرمشون بشه. اين از اون هواهاس كه ’صب كه چش واكني زمين از برف سفيد شده و شال گردن و كلا لازم مي شه. ولي چه فرقي مي كنه؟ چه فرقي داره برف بياد يا نياد. چه توفيري داره كه بيرون سفيد باشه يا خيس از بارون و يا عين درختا شاخه هاتو جم كني دور خودت تا كمتر سردت باشه؟ واسه كسي كه با اردنگي از كار بيرونش كردن و يخچالش عين دلش خاليه چه فرقي داره. حالا تو اين شب سرد، تو اين شب كه سگاي ولگردم از زور سرما دس از ولگردي كشيدن و عين بچه هاي با ادب يه گوشه نشسسن و دارن رهگذرا رو نگا مي كنن كه با تندي مي خوان به خونه هاشون برسن و از شر اين سرماي خشك و بي حال كه به استخونشون مي زنه فرار كنن. تو دراز به دراز افتادي و داري فكر مي كني كه چاره چيه؟ بري خايه رئيسو بمالي و كارتو پس بگيري؟ بري تو چمدونات دنبال ضامن داري كه داداش فرمون ت بهت داده بود بگردي و بري سر كار و دودول رئيسو ببري كه ديگه هيچ كي رو اخراج نكنه و خودتم بري واسه چن سالي آب خنك بخوري و نگران كرايه خونه و خرج زندگي نباشي؟ يا كه بري يه بليط بگيري و سوار هواپيما بشي و وقتي داري تهرونو ترك مي كني به خودت بگي ” تا جاكشا اين مملكتو مي چرخونن بر نمي گردي؟“ تا بعد. صفا.