شبي كه سحر داش، رقيه هم خبر داش
شب كه شبه و شبي كه سحر نداره هم از تمثيل هاي ادبيه كه اهل فن همه مي دونن. رقيه هم كه رقيه س و اسم يه زنه. و اين ماجراي شبي س كه براي يه نفر خيلي خيلي كش اومده و اين يه نفرم مي دونه چرا. و اما ماجرا.
يه شب شوهر رقيه خانم كه اهل قلم بود و هر جا كه مقاله مي نوش يه نيشي يم به حكومت و طرفداراش مي زد، و چن بار از طرف سربازاي گمنام امام زمون اخطاري شده بود و اين اخطارا به گوشش نمي رف از خونه زد بيرون تا براي بچه ي مريضش دوا بگيره. حالا اينكه دوا رو بگيره يا نه و اينكه پيداش كنه ودوايي كه دكتره گفته تو بازار باشه و سفري كه اون مي ره واينا بما ربطي نداره . داستان اينه كه شوهر رقيه با دلشوره ي بچه ي بيمارش از خونه مي زنه بيرون ودل نگرانه. خب برگشتنش طول مي كشه. رقيه به خودش دلداري مي ده كه دنبال دواس و از اين داروخانه به اون داروخانه رفتن اونم بدون ماشين و اونم تو دل شب بايدم طول بكشه. اين طول كشيدن خيلي طول مي كشه! رقيه يواش يواش نگران مي شه. شوهر رقيه مثل بيشتر نويسنده هايي كه خايه مال حكومت نيسسن وضع خوبي نداره، تلفن همراهم نداره كه بشه بهش زنگ زد و خبر دار شد. رقيه دوزاريش مي افته كه شوهرش هم مثل بيشتر نويسنده هاي ديگه كه هر از گاهي ’گم مي شن گم شده. تو بعضي كشورا بچه دززي زياده و تو بعضي كشور ها هم مثل ايرون نويسنده دززي. يعني يه گروهي كه هيچكي نمي دونه كي هسسن(واسه همینم بهشون می گن سربازای گمنام امام زمون!) نويسنده ها رو مي دززن و وقتي گندش در مي آد و اسمشون در مي آد معلوم مي شه طرفداراي اسلام ناب محمدي دززيدنشون و دادن شون به دادگاهاي انقلابي. حالا تازه شوهر رقيه خيلي شانس آورده كه تو زمان رياست جمهوري ي خاتمي دززيده شده وگرنه چند روز بعد كشته شو تو يكي از اين خيابونا پيدا مي كردن. خلاصه رقيه برقي دس به كار مي شه و به چند تا نويسنده ي ديگه زنگ مي زنه و خبر بين نويسنده هاي گم شو پخش مي شه و اول صبح خبر مي رسه روي سر مقاله روزنامه ها وبعله ديگه. يه هفته يي هيچكي نمي دونه اون كجاس تا اينكه يه روز شوهر رقيه خانوم از يه جايي زنگ مي زنه كه من حالم خوبه و رفتار باز جو ها خيلي محترمانه بوده.( اينو تازه گي همه شون مي گن. انگار يكي از شراط اجازه زنگ زدن به خونه اينه كه اين جمله رو حتم باس بگن). بعد از سي و دوروز خلاصه بهش تفهيم اتهام مي شه. ( اين كاروهم با همه مي كنن تا يارو نگه : بمن نگفتي يا) دسس آخر م به دو سال زندان محكوم مي شه و همه چي به خوبي و خوشي به پايان مي رسه. بچه ي بيمارشونم از نگراني ي گم شدن باباش تبش بند مي آدو الان با تمام قوا به همراه مامان جونش روزها و شبا رو مي شمره تا با با جونش به خونه برگرده. تا بعد. صفا.
Wednesday, March 12, 2003
جون هر چی مرده یکی واسه ما بنویسه با این آرشیو چکار کنیم. الان چند ماهه که آرشیو نمی کنه. یعنی توی صفحه ی آرشیو که می رم همه ی مطالب آرشیو شده، اما وقتی می زنم روش که ریپابلیش کن می گه نمی شه. هي شيشکي مي بنده نامرد!
شبي كه سحر نداش، رقيه خبر نداش
جمال همه اونايي كه خايه هيچ كي رو نماليدن وبدون زر زراي انقلابي سرشونو انداختن پايين وعين يه آدم عادي زندگي كردن. جمال همه اونايي كه كار كردن و به كون هيچ جاكشي بوسه نزدن وبه كم راضي بودن ودوست و ياوراي خودشونو واسه شغل وموقعيت بهتر فدا نكردن. جمال همه ي آدماي معمولي كه كون گشادنبودن و حرص خودشونو مهار كردن وبا كار بيشتر زندگي ي بهتري براي خودشون و فاميلشون مهيا كردن. و خوار همه ي اونايي كه واسه پول وپست و مقام از هيچ خايه يي كه بمالنش دريغ نكردن و بوسه به كون جاكشايي زدن كه حتي اسم آدم گذاشتن رو شون شرم آوره. خوار همه ي اونايي كه ايران زمين رو سالهاست وسالهاست به بيگانگان فروختن و بابت پول ومقام اين سر زمين وملتش رو به روز سياه كشوندن. واول آخر همه ي اونا يي كه به اسم مردم خوار مردمو گاييدن رو خر قبرسي بگاد! حالا مي خوايين بگين اين چه ربطي به شب بي سحر و رقيه بي خبر داره؟ خب گاهي باس سرنوشته هاي الکي زد تا مردم توجه كنن. اين سر نوشته هم يكي از هموناس! تا بعد. صفا.
|