دو دفه كه آفتاب بزنه لب بوم و دو دفه كه اذون مغربو بگن، همه يادشون مي‌ره كه ما چي بوديم و چي شديم.
قيصر

وبلاگ‌هاي به روز شده‌ي اكسير   *************فرستادن نامه و نظرات      صفحه اصلي         آرشيو


Monday, May 05, 2003

داستان يه پرنده .
يه گنجشك داشت به جنوب پرواز مي كرد كه از سرماي زمستون درامون باشه. هوا خيلي سرد بود. انقدر كه پرنده رو هوا يخ زد و افتاد تو يه محوطه ي بازي رو زمين. يه گاوي داشت از اونجا مي گذشت كه در حال تاپاله انداختن بود. يكي از تاپاله هاش افتاد رو گنجشكه. گنجشكه كه رو زمين افتاده بود و يخ زده بود و زير تاپاله ي گاوه مونده بود يهو حس كرد گرمش شد. در واقع گهه داشت يخاشو آب مي كرد. همون جور كه دراز كشيده بود گرمش شد و خوشش اومد. كم كم حس كرد بخونه. از خوشحالي زد زير آواز. يه گربه داشت از اونور رد مي شد. آواز گنجشكو شنيد و رفت ببينه صدا از كجا مي آد. صدا رو دنبال كرد وديد صدا از زير تاپاله گاوه مي اد. برقي گنجشكو از زير تاپاله كشيد بيرون وخورد.
درس زندگي:
1- هميشه هركي كه بهت مي رينه دشمنت نيست.
2- هميشه هر كي كه گهاتومی شوره دوستت نيست.
3- وقتي اوضاعت ‎‎‎‎گهيه صداتو در نيار!
اينو از انگليسي به فارسي بر گردوندم.

[Powered by Blogger]   
...