دو دفه كه آفتاب بزنه لب بوم و دو دفه كه اذون مغربو بگن، همه يادشون مي‌ره كه ما چي بوديم و چي شديم.
قيصر

وبلاگ‌هاي به روز شده‌ي اكسير   *************فرستادن نامه و نظرات      صفحه اصلي         آرشيو


Saturday, June 07, 2003

دیدار.
سرتو می ندازی پایینو می ری جلوش. داره کتاب می خونه. همونجوری وا می سسی جلوش. داره می خونه. تو هم همونجور همونجا وا می سسی. اون داره می خونه و تو هم واسسادی. دو دقه، سه دقه، ده دقه؟ نمی دونی. سرشو می آره بالا و می گه " تا کی می خوای جلوی نورو بگیری؟ " می گی " تا همین الان. " می گه " الان تموم شد." می گی " می تونم سر میزتون بشینم؟ " می گه " اینهمه میز، یه جا دیگه بشین." می گی " اینهمه میزو یه دونه خوشگل." می خنده. وقتی می خنده چشاشم می خنده. می گه " به همه همینو می گی؟ " می گی " نه! " می گه " پس چی می گی؟ " می گی " اگه اجازه بدی بشینم بهت می گم." می گه " اگه بهم بگی اجازه می دم بشینی؟ " می گی " همیشه همین قد سخت می گیری؟ " می گه " هنوز جواب سئوا لمو نداده سئوا ل می کنی؟ " می گی " خیلی با هوشی! " می گه " هنوز جوابمو ندادی! " می گی " اگه جدی خوشگل باشه ، خوشگل باشه باندازه ی تو، همینو می گم." می خنده. بعد خیره می شه تو چشات. چشاش سیاس. سیاهِ سیاه. عین ذغال. چشاش برق می زنه. از اون برقا که می گیرتت، که اسیر می کنه، که دلت یه جوری می شه، که زبونت بند می آد. می گه " باشه!" می خنده. می گی " قیافه م خنده داره؟ " با دست می گه نه. " می گی " پس چی" . سرشو تکون می ده، به نشونه ی هیچی. بعد دسسشو می ذاره زیر چونه ش و باز صاف نگا می کنه تو چشات ، یه لبخند کوچولوی ناز که توش یه کم پدر سوختگی هس رو لباشه. از اون خوباش. از اونا که خوشت می آد. می گه " نمی خوای بشینی؟ " می گی " اه... یادم رف! " می شینی. می گی " نگفتی چرا می خندی." بازم بهت لبخند می زنه. می گه " دیدم هنوز ایستادی. " خودتم می خندی " هول کردم. یادم رف." می گه " برای همین می خندیدم!" فنجون چاییش خالیه. می گی " من می خوام چایی سفارش بدم، با شیرینی، برات بگیرم؟ " می گه " نه! نمی خوام نمک گیرت بشم. بعدش می خنده. می گی " چایی که نمک نداره.." می گه " باشه نداشته باشه ، راستش تا چند دقیقه دیگه باید برم. چای زیاد تو غروب، نمی ذاره شب راحت بخوابم. " می گی " دست کم صبر کن تا من چایی بگیرم وبیام. " می گه " باشه. " چاییتو به آرومی می نوشی. خوب نگاش می کنی. یه دماغ کوچولوی قلمی که نوکش یه کم پایینه. فقط یه خورده، که با نمک ترش کرده. لبهایی که گوشه هاش یه هوا رفته بالا. گردن کشیده یی که رگهای آبیش رو می شه دید. موهاشو که سیاس جم کرده پشت سرش. همین گردنشو بلند تر نشون می ده. اونم داره تو رو برانداز می کنه. می گی " پسندیدی؟ " می خنده. " اگه نپسندیده بودم که اجازه نمی دادم بشینی." می گی " ممنون." می گی " چی می خونی؟ " می گه " پزشکی " می گی " دوس داری؟ " می گه " ا....ی! " می گی " ا....ی که خوب نیس. اگه جدی دوس نداری چرا می خونی ؟ " می گه " دوس دارم ولی ُکشته ش نیستم. می دونی که؟ " می گی " می دونم. " می گه " موهاتو بذار بریزن رو پیشونیت، بهتره . با پیشونی ی بلند وقتی موهاتم می زنی بالا.. می دونی دیگه. " می خندی. می گی " عین روستاییها که تازه اومدن شهر؟ " بلند می خنده. تو خنده می گه " نه، نه، منظورم این نبود. بلندی ی پیشونیت بیشتر به چشم می زنه. همین. " می گی " خب ینی سه س دیگه؟ " بازم می خنده." یه کم! " از رو راسسیش خوشت می آد. می گه " من برم داره دیرم می شه." می گی " من هنوز چاییم تموم نشده! " می گه " تو داری بازی بازی می کنی! جدی باید برم ، اگه اتوبوس بعدی رو سوار بشم دیر می شه. " می گی " می تونم برسونمت." می گه " تند نرو. شاید بعدن." می گی " می تونم شماره تلفنتو داشته باشم؟ " می گه " جامو تازه عوض کردم تلفن ندارم. " می گی " پس ینی همین، تموم؟ " می گه " نه، من اینجا زیاد می آم. سر بزنی منو می بینی. " می گی " کیانم ." می گه " زهره. از آشناییت خوشحالم." کیفشو ور می داره و می ندازه رو شونه ش. یه نگاه دیگه می ندازه تو چشات، بلند می شه، لبخند می زنه و با دست می گه خدا حافظ. از پشت نگاش می کنی. کمر باریک و باسن گرد و خوش فرم. دم در بر می گرده و یه نگای دیگه بهت می کنه. و بعد می ره. یه چیزی تو دلت می ریزه پایین. آب دهنتو قورت می دی. چایی تو بی خودی که سرد شده سر می کشی. یه جوریته. خوش نیستی. چه آسون گذاشتی بره. با کف دس می زنی رو پیشونیت. بخودت می گی " هی! هیچی نشده ریدی بخودت؟ همش دو کلمه حرف زدی، نمی شناسیش چیکاره س، چی دوس داره، دوس پسر داره یا نه، مجرده یا نه، همین دو کلمه حرف و دل دادی وقلوه گرفتی؟ " حوصله نشستن نداری. اول که رفتی تو چایخونه دیدیش. یه آن چشمت افتاد توچشمش. از دور. چایخونه شلوغ بود. همه ی میزا اشغال بودن. اون تنهایی پشت یه میزکنار پنجره نشسته بود. دوباره که نگا کردی دیدی که سرشو انداخ پایین. داشته نگات می کرده، دلتو زدی بدریا و رفتی جلوی میزش واسسادی و حالا یه جوریته. می زنی بیرون. یه نسیمی می وزه و می شینه رو پوسس صورتت. نسیمم کمکی نمی کنه. صاف می ری خونه. دست و دلت به کاری نمی ره. نه حوصله ی خوندن داری و نه ُپختن. یه تیکه نون ور می داری و با ماسسوخیار سرو تهِ شامو هم می آری. همش حواست به اونه. یه سیلی می زنی به صورتت . " هی گنده بک! سی و دوسالته، عین هیجده ساله ها رفتار نکن. " صورتت درد گرفته. " یکی دیگه بزن تا مغزت ُدُرس بشه! " یه راس می ری تو رختخوابو می خوای بخوابی. خوابت نمی بره. نمی دونی چن ساعت از راس به چپ و از چپ به راس می چرخی تا خوابت ببره. خوابشو می بینی. با همون لبخند ی که چشاش همراش می خندیدن و همون پدر سوختگی ی دوس داشتنی. فردا غروب دوباره می ری تو همون چایخونه. نیسسش. پشت میزی که اون نشسسه بود یه مرد آسیایی نشسسه. تا دیر وقت اونجا می مونی پیداش نمی شه. روز بعد دوباره میری اونجا. یه دختر ی که ُکلا سرشه اونجا نشسه. یه دونه ازا ون عینک های ته اسسکانی زده به چشاش. داره چیز می نویسه. بازم تا دیر وقت می مونی. بازم یه راس می ری خونه. امشب شب سومه که ماسسوخیار ونون شامته. هر کاری می کنی بهش فکر نکنی نمی تونی. از خودت بدت می آد. حالی که بهت دس داده هم خوبه و هم بد. خوبه که چون سال ها بود اینجوری نشده بودی، سال ها بود کسی اینجوری بیچاره ت نکرده بود، اونم با یه گفتگوی کوتاه. بدیش اینه که سرتو اشغال کرده و هیچ کار دیگه یی نمی کنی. شب چارمم همون دختره ی کلا به سر پشت اون میزه و داره چیز می نویسه. یکی دو بار نگاش می کنی. سخت مشغول نوشتنه. وقتی که داری چایخونه رو ترک می کنی یه نگای دیگه به اون میز می ندازی ، دختره که داشت نگات می کرد سرشو می ندازه پایین. اصلن تو حال وهوای کس دیگه یی نیسسی. خیلی دخترا اومدن ورفتن ولی تو دل ودماغ نداری حتی خوب نگاشون کنی. ُزهره بد جوری دمارتو در آورده. ده شب تموم هر شب می ری تو اون چایخونه و می شینی اونجا. از این ده شب هف شبش این دختره که عینک ته اسسکانی زده به چشاش، اونجا رو اشغال کرده و گاهی زیر چشمی هواتو داره. نگات می کنه ولی وقتی تو نگاش می کنی چشاشو می دززه. امشب شب َدُهمه. حال خونه رم نداری . چایخونه تا دو صب بازه. یه شیرینی ی دیگه می گیری و مشغول خوردن می شی. از ماسسو خیار دیگه حالت بهم خورده. می خوای تا دو صب اینجا بشینی و تاوقتی نبسسن مشتریش باشی. برات جالبه که بعضیا تازه بعد از نصف شب پیداشون می شه. اون دختر عینکیه هم همونجا نشسسه و داره می نویسه. باز داره زیر چشمی می پادت. عینکش بزرگه و تا رو ابروهاشم می گیره. کلاهشم یه وری رو سرشه. بدش نمی آد بری سر میزش. ولی اصلن تو رو نگرفته. خیلی خر خونه. ساعت یک شده. چایخونه داره کم کم خلوت می شه. هنوز ده پونزده تایی مشتری هسسن. توو اون دختره هم هسسین. یه نگایی می ندازی به آدما. نززیک دیوار، که صندلی یاش نیمکتی ین، یه دختر و پسر نشسسن کنار هم. پسره آماده س که همونجا مشغول بشه. دختره ولی اجازه نمی ده. دو سه تا دانشجو هم دارن می خونن و گاهی رو مطلبی که کار می کنن حرف می زنن. اون طرف چایخونه همون طرف که زهره رو دیدی، کنار پنجره، پشت میزی که حالا دختر خر خونه نشسسه، یه بابایی بالای پنجاه تا نشسسه و داره شاید خاطرات خودشو می نویسه. یه پسر تنها هم گوشه ی چایخونه نشسسه و عین تو رفته تو کوک آدما. روی بزرگترین میز چایخونه که وسط قرار داره هم پنج تا جوون علاف نشسسن و دارن بلند بلند از یه فیلم حرف می زنن. تو هم ُدُرس روبروی میزی که دختر خر خونه نشسسه نشسسی. یه جوری که می شه روبروی در ورودی. همه رو می پایی. ولی از اون خبری نشده. این یه چایخونه س که ظهرا ناهار هم می ده. ولی از بعد از ظهر تا دو صب پاتوق جوونا و دانشجوهاس. خیلیا تو همین چایخونه با هم آشنا می شن و بعد دیگه پیداشون نمی شه. انگار پیدا کردن یک همدل و یار تنها دلیل اومدنشون باشه. عین تو که عین یه خر، موهاتوریختی رو پیشونیت و ده شبه میای اینجا تا اونی رو ببینی که یه شب دو سه کلمه باهاش حرف زدی وبا همون دوسه کلمه کله پا شدی و حالا دل خوش کردی تا شاید دوباره ببینیش. کار گر چایخونه شروع کرده که صندلی های دور میزهای خالی رو جم کنه. ورشون می داره و دمر می ذارشون رو میز. آماده س که جارو برقیشو بزنه به برق و کار تمیز کردنو شروع کنه. دختر خر خونه بساطشو جم می کنه و می ذاره توکیفش. کیفش شبیه کیف زهره س. کلاشو ور می داره و موهاشو جم می کنه عقب و یه کش بهش می بنده. روشو می کنه به تو و نگات می کنه. با انگشت اشاره بهت می گه بیا. جا می خوری. فکر نمی کردی انقد ُپر رو باشه. نمی دونی چیکار کنی. باز با یه لبخند که یه جورایی واست آشناس با انگشت اشاره ش می گه بیا. ُخب می ری. عینکشو ور می داره. زهره س. می خنده. با همون پدر سوختگی ی دوس داشتنی. نمی دونی چی بگی. می شینی. می گه " منو نشناختی. هفت شب بهت نگاه کردم و هفت شب بهم نگا کردی، ولی نشناختی." می گی " با این عینک و این همه دنگ وفنگ که رو میز قطار کردی از کجا بدونم. جدی تو چشمات انقدر ضعیفه؟! " می خنده. " الکیه. خواستم منو نشناسی. خواستم ببینم چند شب منتظرم می مونی." می گی " خیلی نامردی." می گه " ولی تو خیلی مردی. می خواستم مطمئن بشم که مثل زنبور نیستی که ازیک گل پا می شه می شینه رو یکی دیگه. می خواستم ببینم سر میز چه دخترای دیگه یی می ری. می خواستم ببینم چقدر ارزش دارم. " نگاش می کنی. خوشگلتر می زنه. ارزش داشته. می گی" خب ، حالا چی؟ " می گه " حالا دوس داری یه دختری رو که نامرده، دانشجوهه و ماشین نداره و تازه گی با یه مردی آشنا شده برسونی خونه ش؟ " می گی " با کمال میل خانم دکتر."

Sunday, June 01, 2003

با با چشا تو وا کن!
ببین! هر کی که تازه شاشش تو سیاست کف کرده ونمی دونه سیاست ینی مادر جندگی و سیاست مدار ینی ختم مادر جنده ها، حرفشو باور نکن. هر کون نشوری که هنو دهنش بوی شیر می ده پاشد اومد و از سیاست واست گف باور نکن. بابا آخه تو نا سلامتی بالای چل سال داری. انقلاب دیدی، انقلابی دیدی ، انقلابی ی سیاسی یم دیدی. اینا که وقتی حرف از خلق می زنن ورگ گردنشون می ره بالا، نود ونه در صدشون خلق واسشون نون دونیه. یه در صدی یم که جدی دلشون واسه خلق می تپه خامن. خام که می گم نه که نباس دلشون واسه خلق بتپه، نه، منظورم اینه که به خلق هزار جور می شه کمک کرد. تنها این نیس که مردمو جم کنی و واسشون شعار بدی. گاهی باس آستین بالا زد و از ته دل به مردم کمک کرد. کمک به مردم ینی باهاشون رو راس بودن. ینی از روز اول بگین که کار سختیه. بگین کار سختیه که ملتی رو که یه عمر، یه عمرچیه؟ بالای دو هزار و پونصد سال فرهنگ خایه مالی داشته، سخته دو روزه عوض کرد. ملتی که همیشه چشم براه اینه که یکی پیدا بشه و کاراشو ردیف کنه. ملتی که همیشه خواسته یکی اون بالا باشه و همه کاره باشه. شاه رف چی شد؟ خمینی اومد. شاه تر از شاه! مملکتی که همیشه یه نفر توش حرف آخرو بزنه ُدُرس نمی شه. باس گروهی کار کرد. باس همه تصمیم بگیرن. همه که می گم گروهی رو می گم که ملت انتخاب کرده. یه سری خایه مال همیشه زیر خایه یکی جم می شن. و این یکی هم که یه نفره عین تو و من یواش یواش باورش می شه حالیشه. و اونوقت که ما تحتش به صندلی ی صدارت عادت کرد دیگه نمی شه کشیدش پایین. هر کاری می کنه که این صندلی رو از دست نده. اوضاع حالای ما رو ببین. سی چل تا آخوندی که تا بیس سی سال پیش، بیشترشون روضه ی پنج تومنی می خوندن شدن مملکت دار. خیالت به این آسونی قدرتو از دس می دن؟ اینا بهتر از کی می دونن که دین نون دونیه. اینا خودشون دین ُدُرس کردن. دین درس می کنن. اینا می رن بالای منبر و همینجوری که دارن از امام حسین می گن حساب می کنن که چه جوری می شه یه حساب دیگه تو آمریکا یا اروپا واز کرد. خیلی شون از همون موقع کاسب بودن. زمین دار بودن. خب حالا باس به مردم گف که ملت، کارا سخت تر از حرفاس. باس سختی کشید، باس زحمت کشید، باس بیشتر کار کرد، باس کمتر رفیق بازی و فامیل بازی در آورد، باس جدی واسه مملکت دل سوزوند. خب ، حالا تو خیالت اگه اومدی و اینو به مردم گفتی چی می شه؟ هیچی. کسی دنبالت نمی آد. خمینی مثلن. چی گف؟ گف برق و آب و گاز مجانی میشه. پول شما رو خارجی داره می بره و... چیکار کرد همه رو کشوند دنبالش. بعدم دورشو خایه مالا گرفتن و خودشم مست صندلی ی رهبری و بگیر وببند وبکش و زندان و آخرشم جام زهرو نوشیدو... این وسط بازاریا چاپید ن. پول دارا پولدار تر شدن. ملت بدبخت تر. حالا هی نشین بگو یارو حالیشه، یارو کارا رو راس وریس می کنه. چه جوری؟ دس تنها؟ یا باس با این ملت کار کنه؟ این ملت که توخایه مالی قهرمان اول جهانه! طرف یه عمر خارج بوده، خوار کسه ندیده که، ندیده که اینروزا برادر کون برادرو پاره می کنه. ندیده که پول قدرتش از خدام بیشتره. اونا که خارجن شاید دلشون بسوزه، ولی باس از داخلیا کمک بگیرن، داخلیا خایه مالن، هستن، هستیم، بدت نیاد. عادت کردیم. همه چیزمون تعارفه، چاخانه، رو درواسی یه. اینارو باس به ملت گف. اگه نه بازم یه گروه می رن و یکی بدتر از قبلی جاشونو می گیره. بازم می ره توپاچه ملت بیچاره؟ نه با با این ملت بیچاره گیش از خایه مالیشه. اگه یاد بگیریم یه هوا رو راس باشیم و فکر همدیگه رو بکنیم اوضامون بهتر می شه. این زمان می بره، طول می کشه. ایناس که باس به مردم گف. و باس اجازه نداد که بازم یه نفر، هر کی می خواد باشه، همه کاره بشه. کارا باس تقسیم بشه داداش. بین همه. بین نماینده های ملت. اینجوری شاید تا بیس سال آینده بتونیم سرمونو بالا بگیریم و بگیم مام بله! ما ملتی هستیم که می دونیم چی کار می کنیم. و گه نه اگه وایسیم تا دوباره از خارج یکی دیگه بیاد، از بغداد یا آمریکا یا انگلیس یا هر جای دیگه، اینا قبلن با اونا کنار اومدن، اینا کاری نمی تونن بکنن. دیدیم آخوند با شاه فرقی نداشت. دیدیم کراواتی و عبا فرقی نداره. همه شون دنبال پول و مقامن. می بینی داداش؟ می بینی آسون نیس. می بینی کار یکی دو نفر نیس؟ کار یه مملکت با مردم اونجا رو براه می شه. همه شون. و نه یکی شون. تا بعد. صفا.

[Powered by Blogger]   
...