دو دفه كه آفتاب بزنه لب بوم و دو دفه كه اذون مغربو بگن، همه يادشون مي‌ره كه ما چي بوديم و چي شديم.
قيصر

وبلاگ‌هاي به روز شده‌ي اكسير   *************فرستادن نامه و نظرات      صفحه اصلي         آرشيو


Friday, January 09, 2004

شهلا!
حالا که بهش فکر می کنم می بینم شهلا راس می گف. راس می گف که همش تقصیر اون نیس، که مادرم بهونه می گیره، به پرو پاش می پیچه. شهلا کوتا می اومد، چیزی نمی گف، گاهی به من می گف و منم همیشه می گفتم احترام مادرمو داشته باش. ولی کم کم شروع کرد جواب دادن و یا بی اعتنایی کردن. یه روز که خیلی جوش آورده بود گف اگه دوِست نداشتم یه روزم نمی موندم. جوری که گف باور کردم، ولی مادره دیگه، نمی شه که گذاشتش کنار. مادرم از روز اول از شهلا خوشش نمی اومد. قدش بلنده، ُشل حرف می زنه، بلند می خنده، دس پختش خوب نیس، بریز بپاشه.... اون وقتا حواسم نبود، گاهی باورم می شد. اگه خونه یه هوا بهم ریخته بود بهش می گفتم انگار مادرم راس می گه. این " انگار مادرم راس می گه" از همه چی بیشتر اذیتش می کرد. طفلی خیلی زور می زد که بهونه دس مادرم نده ولی نمی شد، مادرم می گشت و می گشت تا یه چیزی گیر بیاره و بگه. بدیش این بود که جلوی دیگرون می گف، انگار برنامه جور می کرد که شهلا رو پیش بقیه خراب کنه. شهلا طفلی یه روز زد زیر گریه. بد جوری زد زیر گریه و جلوی همه بش گف مامان شما از روز اول از من خوشتون نیومد، نمی دونم چرا ولی از روز اول جوری که نگام کردین نفرتو تو چشاتون دیدم. اگه محض علی نبود نامزدی رو بهم می زدم. به علی گفتم، گفت درست می شه، همه چیز بهتر می شه، ولی بهتر که نشد هیچ بد ترم شد. انگار من کاری کردم که درست شدنی نیست. اگه ازم متنفرین بگین، بگین دیگه، اینجا جلوی همه بگین، به خدا ، به جون علی همین فردا می رم. مادرم گفت وا! چه حرفا، نمی تونم یه کلمه ایراد از عروسم بگیرم؟ اینجوریه؟ اینم دس شما درد نکنه س؟ بعدم زد زیر گریه. جوری که به نظر اومد شهلا بی ادبی کرده. من دیده بودم که مادرم هیچوقت از شهلا خوب نمی گه، حتی اگه بهترین کارارم می کرد مادرم نمی دید، یا می دید و به روش نمی آورد. اونروز ولی مونده بودم چی بگم. رفتم و به مادرم گفت گریه نکن، خوب نیست. شهلام زده بود زیر گریه. به آبجیم گفتم برو دلداریش بده، آبجیم با شهلا خوب بود. رفت و بغلش کرد و بردش بیرون و باهاش حرف زد. خلاصه شبش مادرم زنگ زد که من دیگه پامو تو خونه ی شما نمی ذارم. شهلام پاشو کرده بود تو یه کفش که یا من یا مامان. با آبجیم حرف زدم، خودش شوهر داشت و مادر شوهرش گاهی بی خودی حالشو می گرف. آبجیم گف حق با شهلاس. ولی آخه مادرمو که نمی شد انکار کنم. به شهلا گفتم محض من از مادرم عذر خواهی کن. شهلا گف اون باید عذر بخواد نه من. بعدم گف علی تا حالاشم محض گل روی تو بوده، انگار تو باید با مامانت زندگی کنی نه من. بعدم زد زیر گریه و رف تو رختخواب . فردا عصر که از کار برگشتم شهلا نبود. رفته بود. با یه یادداش واسه من " علی جون من می رم خونه ی داداشم، اونجا هستم. اگه می خواهی با من باشی بیا دنبالم و می ریم یه جای دیگه. هر وقت خواستی برو مادرتو ببین ولی پای منو بکش بیرون. احترام مادر شوهری سر جاش ولی من کنیز مامانت نیستم و هر چی یم تا حالا کردم بسه. اگرم نمی خوای که می تونی منو غیابی طلاق بدی. من دوِست دارم و همیشه دوِست خواهم داشت. ولی دیگه بیشتر از این نمی تونم بکشم. می بخشی. با عشق شهلا." تالاپی افتادم رو صندلی و یهو دلم خالی شد. یهو خونه واسم کوچیک شد. اتاق داش از چار طرف َجم می شد و من اون لا گیر کرده بودم. نفسم بند اومده بود. خوابشم نمی دیدیم که شهلا تنهام بذاره. می دونستم خیلی دوَسم داره و خیال می کردم می مونه. یهو انگار گوشی اومد دسسم. زنگ زدم به آبجیم و گفتم شهلا رفته و اینم نامه ش. براش خوندم. آبجیم گف همین الان پا می شی می ری دنبالش. مامانم یواش یواش عادت می کنه و میاد خونه تون. مامان کاری کرد که همه ی احترامشو پیش عروسش از بین برد. همین حالا برو سراغ شهلا و برش گردون. بعدم با مامان حرف بزن. اگه فهمید که فهمید اگرم نه که واگذارش کن به مرور زمان. تو می تونی بری و مامانو ببینی شهلا نباید مامانو قد تو دوس داشته باشه. تو با شهلا قراره یه عمر زندگی کنی. مامان احترامش سر جاش ولی نذار برات در مورد همسرت تصمیم بگیره. علی نمی خواستم اینو بهت بگم. مامان دوس داشت که تو با برادر زاده اش عروسی کنی. خیلی دلش می خواس، ولی هیچوقت جرئت نکرد بهت بگه، بدش نمی آد که شهلا بره و خواهر زاده اش عروسش بشه. آبجیم اینجا که رسید دو زاریم افتاد. تازه فهمیدم که چرا همیشه از دختر داییم تعریف می کرد. نه که ازش بدم اومده باشه، ولی بد جوری ازش دلگیر شدم که انگار من آدم نیستم و براش مهم نیس که من از چی و کی خوشم می آد. آبجیم گف مامان اینو نمی بینه ، اینو نمی دونه، طفلی رو دادن به بابا بدون اونکه اون با بابا یه بارم حرف زده باشه. آدما بیشترشون کارایی رو که می کنن بخش بدشو نمی بینن، کاری رو می کنن که دوس دارن. من با مامان حرف زدم ولی به گوشش نرفت. همین امشب برو شهلا رو برش گردون، فردا دیره، اگه می خوای باور کنه که دوسش داری همین امشب برو. آبجیم راس می گف. همون شب شهلا رو برگردوندم. حالا ما سه تا بچه داریم و مادرمم می آد و نوه هاشو می بینه. حالا رابطه ی شهلا با مادرم بهتره. ولی یه چیزی تو این رابطه کمه. عشق. هنوز بعد از سالها عشق تو رابطه ی مادرم با شهلا وجود نداره. ولی کاریش نمی شه کرد.

[Powered by Blogger]   
...