قیصرو حسن!
حالا نه که دلخور شده باشم، نه که بهم بر خورده باشه، ولی خب، گاهی آدم جا می خوره، توقع نداره که از رفیق رو دس بخوره. ینی خب آدم اگه بخواد به همه بد بین باشه روزگارش سیاس. باس به یکی، دسس کم یکی، اعتماد کرد، باس به یکی تکیه کرد، باس یکی باشه که وقتی خیلی تنهایی، وقتی خیلی دلت گرفته س، وقتی دلت پره، پر از داد، پر از درد، باس یکی باشه که جلوش داد بزنی، دردتو بش بگی، خودتو خالی کنی. اگه نباشه آدم می ترکه، آدم ُخرد می شه. خب حسن واسه من این ریختیا بود. اون همه چیز منو می دونس. اون از سیر تا پیاز من خبر داش. اون تنها کسی بود که می دونس من ِچمه، اون بود که اگه دردی داشتم اگه دوا ش نبود دسس کم مرحم بود. خب اینجوریا بود. گمونم هر کی ، خوب یا بد، مرد یا نامرد، تو اوج اوجش شم که خیال کنه بی خیاله و تنهایی داره سر بالایی هارو گز می کنه، کسی هس که گاهی آدم دسسشو بذاره رو شونه اش، یکی هس که آدم خیلی که خسسه س کنارش بشینه و وقتی خیلی دلش گرفته س یه پیاله که بالا می اندازه تو چشاش نگا کنه وبگه: " نوش ". حسن واسه من این ریختی بود. می شنوی؟ می گم این ریختی بود. دیگه نیس. دیگه نمی تونه باشه. ینی اگرم بخواد، اگرم بخوام نمی تونه باشه. ببین ، یه چیزایی تو زندگی هس که نباس شیکوندش، چون اگه شیکوندی دیگه نمی شه عین یه چینی بندش زد. دیگه نمی شه َگل ِ همش کرد. چیزایی تو زندگی هس که حرمت داره، اگه حرمتش رو ریختی دیگه نمی شه جمعش کنی، دیگه نمی شه برش گردونی. حسن یه تی پا زد تو این ، تو این حرمت، تو این ِحس، تو این چیزی که دو تا آدمو یکی می کنه وبا هم ندار می شن. ینی سنگ صبوری که آدم باش درد دل می کنه، اگه یهو یه گنجیشک سر رات سبز شد با این سنگ نمی زنیش اگه زدی اگه سنگ صبورت به گنجیشکه بخوره و نا کارش کنه، که باس خونی بشه، که ینی لکه دارش کردی،اگرم نخوره که رفته، ینی خودت از دسسش دادی، می دونی چی می خوام بگم؟ می دونی چه جوریه، نمی دونم شاید سنگ صبور مثال خوبی نباشه، می خوام بگم بعضی چیزا تو رفاقت هس که آدم نباس به کارشون بگیره، ینی اینا وسیله نیستن، هدفم نیسسن، اینا... اینا چه جوری بگم هم وسیله ن و هم هدف و هم بالاتر از هر دوشون. اینا همه چیزن. اینا یله گاه تنهایی ی آدمان، اینا پل بین دو تا آدمن که اگه خرابش کردی دیگه نمی شه درسسش کرد. اینا پایه واساسشون رو رفاقته، رفاقتو نمی شه بریدش و باز دوختش. نمی شه کنار گذاشت و باز به کارش گرفت. می دونی چی می خوام بگم. حرمت که شیکست رفاقت بهش ریده شده، رفاقتی که ریده مون شد دیگه آب کوثرم پاکش نمی کنه. بذار اینجوری بگم، واسه من آب کوثرم پاکش نمی کنه. واسه من تموم می شه، واسه من تموم شده س. حالا نه صحبت دلخوریه و نه بر خوردن، صحبت یه قصه س، یه قصه ی همیشگی، قصه ی دوتا آدم که برا هم جون می دادن و یه روز یکیشون هیشکی یم نمی دونه چرا یه کاری می کنه که اون یکی می گه َخرِ ما از کره گی ُدم نداش. گرفتی؟ حالا بیشترم نمی خوام روده درازی کنم، همینم که گفتم زیادی بود. می تونی این جوری َگل ِ همش کنی : " یکی بود یکی نبود، یه قیصری بود که یه رفیقی داش به اسم حسن، اینا واسه هم جون می دادن، یه روز حسن یه کاری کرد که نمی باس می کرد، کاری که قیصر ُترش کرد و بالا آورد. از اون روز به بعد دیگه هیشکی اون دو تا رو با هم ندید. نه که سایه همو با تیر بزنن، ولی دیگه هیشکی تو این دنیای بزرگ اونا رو با هم ندید که ندید" تموم.