بلیط یه سره 2
اگه یکی از در چایخونه بیاد تو و یه دیدی بزنه به چایخونه، تصویری که جلو صورتشه اینه: دست راستش پیشخونه، با یه صندوق روشو چند تا صندلی پایه بلند پشت پیشخون. روبروش و دست چپش هم میز و صندلی هایی که واسه ی مشتریا چیدن. آدمی که داره نگا می کنه می بینه مشتریایی که نشستن یا کتاب می خونن و یا روزنامه و یام دارن چایی یا قهوه و یا شیرینی می خورن. تو تمام آدمایی که تو چایخونه نشستن یه بابایی سرشو دستش گرفته و داره عین ُبز به روبروش که در باشه نگا می کنه. اون آدم تویی. هر کی از در بیاد تو تورو می بینه. جوری که نشستی و نگا می کنی طرف به خودش می گه " این طفلک چش شده؟ " انقدر اوضات بهم ریخته س که با یه نگا می شه فهمید که نا میزونی. تو اما تو خودتی. با اینکه تو چایخونه یی ولی اونجا نیستی. تو خونه ی خودتی و داری هی اون صحنه رو مرور می کنی که عشقت با یه صدای درد آلود گفت " باشه یه سره می گیرم. هر جور تو بخوای" اون صدا و اون نگا از جلوی چشمت کنار نمی ره. با دو انگشتهای اشاره ت به شقیقه ت فشار می آری. هی زور می زنی تا فکرت به کار بیافته، تابتونی راهی رو که بشه برش گردونی رو پیدا کنی. با خودت در گیری: " برم بزرگترین دسته گل ِ بزرگترین گل فروشی ی توی تهرونو براش بخرم و یه کارتم روش بذارم. کارتی که روش با خط قشنگ و قلم درشت نوشته : ُگه خوردم!" بعد یادت می آد گل با گه کنار هم جور در نمی آد. بعد فکر می کنی همینش خوبه. ینی داغونی و کله ات از کار افتاده. بعد می گی تو که همیشه تو فکرت بود که با این ازدواج کنی. پس پاشو برو یه حلقه ی طلای ناب که روشم الماس داره براش بخر و برو پیشش و بگو " ما رو به غلامی قبول می کنی یا نه؟ " ولی خیلی هندی می شه، مگه نه؟ یه عمر به این کارا خندیدی و حالا بری خواستگاری و اونم اینجوری. تازه اون خودشم از هندی بازی خوشش نمی آد. باز به شقیقه ت فشار می آری. هیچوقت این ریختی تلنگت در نرفته بود. وسط یه چایخونه بشینی و عین مادر مرده ها زل بزنی به روبروت و ندونی چیکار کنی. یهو بهت بر می خوره. صاف می شی. یهو گردن راست می کنی. به خودت می گی " پاشو خجالت بکش. خراب کاری کردی پس پاشم وایسا. عین یه مرد برو در خونه ش، برو در بزن و بگو " ببخشید معذرت می خوام، دیشب جوش آوردم. نفهمیدم، وقتی بلیط یه سره از دهنم پرید دیگه نمی دونستم چی بگم. نمی خوام بری، نمی خوام تنهام بذاری. اصلن اثاث بکش و بیا با من همخونه شو. واسه ی همیشه." از خودت خوشت می آد هم گفتی اشتباه کردی، همینکه خواستگاری کردی بدون اینکه هندیش کنی. ولی اگه گفت نه چی؟ بیافت روپاش. اگه بازم گفت نه چی؟ اگه گفت نه ینی نمی خوادت دیگه. ولی شاید از رو عصبانیت بگه نه؟ بهش وقت بده. ولی اگه زود نگی شاید فکر کنه که راستی گفتی که بره. سرت درد می گیره. سرت ورم کرده. چاییت از دهن افتاده. ریش نزدی. موتو شونه نکردی، حالا خوبه صبح یه آبی به صورتت زدی. بعد می گی " همین. می رم یه شاخه گل می گیرم، می گم ببخشید اشتباه کردم. بیا با هم همخونه شیم. واسه ی همیشه. می آد، می دونم می آد، اون برقی که دیشب تو چشاش بود بی خودی نبود."
یه ربع بعد یه مردی با یه شاخه ی گل تو دستش دم درِ یه مدرسه ی دخترونه وایساده. وایساده که گلو بده به عشقش و بهش بگه که می خواد برای همیشه هم خونه ش بشه. بیست دقیقه بعد یه خانوم معلم از در می آد بیرون، با چند تا خانوم معلم دیگه س. تو رو می بینه. چشمشو از چشمت بر می گردونه. همکاراش یه جوری نگاش می کنن که براشون عجیبه. دم در مدرسه ی دخترونه تو تهرون، زیر حکومت جمهوری اسلامی یه مردی که یه شاخه گل دستشه پیش اون همه دانش آموز و معلم می ره جلوی یکشون و عین فیلمای هالیوودی دا د می زنه " با با نوکرتم. ببخش!" یه خانوم معلمی هم جلوی اون همه دانش آموز و معلم در حالی که صورتش گل انداخته و چشماش از شادی غرق اشکه می گه " یواش، مگه ُخل شدی؟"